۲۲

23 4 0
                                    

_آبجیییییی! بَلام بازم از اون گُلبه ها بکش! 

+چیز جدید نمی خوای؟ چرا فقط گربه؟

 _اخه گلبه هاتو خیلی قسنگ میکشی

 میکاسا با خنده موهای پسر کوچولورو بهم ریخت و قلم و کاغذو ازش گرفت.

 همینطور که نقاشی میکشید موزیک مورد علاقشو زیرلب زمزمه میکرد که صدای شکستن شیشه باعث شد دستش کج بره.

 صدای جروبحث گنگ و نامفهومی میومد. میکاسای ۹ساله به سمت در رفت و گوششو به در چسبوند.

 _اهای! پس گلبه ی من چیشد؟ 

+هیییس! یه دقه ساکت باش میکائیل.

 صدای جیغای زن بلند و بلندتر میشد.

 _من دیگه تحمل ندااااارم‌. من از اینجا میرم اونم با خودم میبرم. 

 مادر میکاسا داشت سمت اتاق اونا میومد. درو با قدرت  باز کرد و میکاسا که به در چسبیده بود خورد زمین. اما مادرش نگاهی بهش ننداخت. دست میکائیل ۶ساله رو گرفت و کشید. 

 _ بیا میکائیل ما از اینجا میریم. 

 +ولی  ولی من نمی خوام بیا- 

 _حرف نباشه میکائیل! 

پسر بچه بغض کرده بود. زنی که نامش مادر بود ، قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به میکاسا انداخت. اشک تو چشماش جمع شده بود. میخواست بگه متاسفم. میخواست بگه منو ببخش. میخواست بگه تو دخترمی و عزیزتر از جونمی ولی نمی تونست. نباید ریسک میکرد. میکائیلو با هزار و یک بدبختی کشید و رفت. میکاسا تمام مدت فقط نظاره گر بود. هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی داره می افته. پدرش اون شب غیبش زد. و تا سه روز برنگشت. و میکاسای تنها بود و هزاران علامت سوال.

 ...... 

بازم گذشته ی لعنتی بهم حمله کرده بود. با ضربان قلب بالا و لرزش از خواب بیدار شدم. مغز من کمین کرده که هردفعه موفق میشم گذشته رو بزارم کنار همه چیزو بهم یاداوری کنه و برینه تو حالم.لباسم به تنم چسبیده بود و بینهایت سردم بود. دوش آب گرم بهترین چیز بود. آماده شدم و طبق معمول فقط قهوه خوردم و پیاده راهی مدرسه شدم. چون زود بیدار شده بودم تصمیم گرفتم پیاده برم. تقریبا داشتم میرسیدم که حدود ده متر جلوتر از خودم دیدم یه مشت بچه جمع شدن و دادو بیداد میکنن. بعضی هاشون یونیفرم داشتن.

 بچه های مدرسه ی خودم بودن! 

با سرعت هرچه تمام تر بهشون رسیدم. لعنتی. دعوا شده بود!خودمو به جمعیت رسوندم و سعی کردم راهمو از بین جمعیت باز کنم.

 آرمین؟امکان نداره. آرمین چرا باید با کسی دعوا کنه؟آرمین رو زمین افتاده بود و بی وقفه کتک میخورد. بلافاصله تصمیمو گرفتم. قولمو با لیوای شکستم و رفتم وسط دعوا.پسری که داشت آرمینو کتک میزد نمی شناختم. فکر کنم سال آخری باشه چون واقعا هرکول بود.  پسر بلوند با قد ۱۹۰ و فکر کنم ۴تای من تو لباساش جا میشد. شایدم بیشتر. یکی از ساده ترین حرکتای ممکنو که هر بچه ریغویی هم میتونه به کار ببره زدم. من باید تظاهر کنم حریف ضعیفیم.یه لگد محکم پشت ساق پاش زدم. همین باعث شد زانو هاش خم شن و روزمین بیفته و من به فشار دادن ساق پاش ادامه دادم. آرمین داشت وسایلشو از رو زمین جمع میکرد.جمعیت به وجد اومده بود. لعنتی من توجه نمیخوام برید گمشید لطفا.

 اون هرکول تونست از رو زمین بلند شه چون از عمد بهش آسون گرفته بودم.سعی کرد بهم مشت بزنه ولی من سریع جاخالی دادم.جمعیت داشت پسره رو هو می کرد که"با یه دختر درگیر شدی؟"

 سعی کردم از آرمین دور شم و اون پسره هم دنبالم اومد تا بهم مشت بزنه. حالا اون خیلی از آرمین دور شده بود.

 بعد از دومین جاخالی یه لگد نه چندان محکم به پشت ساق پاش زدم که دوباره افتاد رو زمین. از فرصت استفاده کردمو رفتم سراغ آرمین. دستمو سمتش دراز کردم و کمکش کردم بلند شه.

 _خوبی؟ 

ضربه ی محکمی که به سرم خورد منو زمین انداخت. برای چند ثانیه چشام سیاهی رفت. فریاد های آرمین برام گنگ تر و گنگ تر میشدن. گوشام زنگ میزد.دوباره اون سردردای وحشتناک برگشتن. سردرد نفرین شده ای که تا نمی ایستادمو حریفمو از زندگی محو نمی کردم آروم نمی گرفت. من باید نابودش کنم. باید بکشمش. اون عوضی به چه جرعتی به من مشت زد.به چه جرعتی به رفیقم مشت زد؟ تاری دیدم از بین رفت و قیافه ی چندششو دیدم که بهم پوزخند می زد.حالا فهمیدم چرا انقد درد داشت. اون عوضی پنجه بوکس دستش بود. می خواستم پاشم جرش بدم که آرمین منو گرفت.

 _نه میکاسا! از سرت داره خون میاد باید بری درمونگاه

 +نه آرمین.. بعدا هم می تونم برم درمونگاه 

از جام پاشدم تا قولمو با لیوای ،با مادرم، با عموم کِنی و با خودم بشکنم و کاری کنم اون حرومزاده آرزوی مرگ کنه که این دفعه یه نفر دیگه به سمت اون یارو حمله کرد.

 ژان اون هرکولو قبل از اینکه به من برسه محکم هول داد عقب و بعد هم یه بچه ی دیگه جلوی پسره رو گرفت تا با ژان درگیر نشه و دعوا خاتمه یافت. 

 راینر براون: آروم باشید.. همتون آروم باشید، نمایش تمومه جمع کنید برید.

 از جام بلند شدم. ژان اومد سمتمون بلافاصله زخممو پوشوندم. نمی خواستم ژان ببینه ولی موفق نبودم.

 ژان_هی! حالت خوبه؟ باید ببریمت درمونگاه مدرسه.

 کلافه گفتم: خوووبم! خودمم میتونم برم. 

 و راهمو کشیدم و رفتم. ژان واقعا لیاقت یه تشکرو داشت. ولی من نمیخوام چندان خوشحالش کنم چون میدونم همین الانشم کراش خفنی روم داره. به علاوه ذهنم اونقد درگیر بود که اصلا حواسم به اون دوتا که دنبالم میدویدن و صدام میزدن نبود. داشتم به این فکر میکردم که از اولین چالشم تقریبا سربلند بیرون اومدم. من تونستم خودمو کنترل کنم. درسته؟ 

Aot.fanficWhere stories live. Discover now