گارسون یه کوه نودل گذاشت جلوم.
_این واسه چیه؟
آرمین _اینا هردفعه مسابقه میزارن ..مهم نیست لازم نیست شرکت کنی
ساشا_آااارمین! خیلی هم مهمه خصوصا برا این تازه وارد
این الان چی گفت؟ تازه وارد؟ اصن کی گفته من عضو گروه خل و چلام؟
ژان_ساشا بیخیال ..بهش سخت نگیر
کنی_چرا هردفعه فقط منو ساشا و ژان مسابقه میدیم؟...هوووی! ژان پس نودل تو کجاست؟
ژان_مسابقتون خیلی مسخره و بی مزه س من شرکت نمی کنم
همه با هم_اووووووو
ساشا_ چرا از وقتی میکاسا اومده ما برات مسخره شدیم؟
وات؟ منظور ساشا چیه؟ قیافه ی ژان عین لبو شده بود. ارن پوزخند زد.
کوه نودل اوکی بود. ولی الان دیگه واقعا نمیتونم اینجارو تحمل کنم.
کنی برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: پس حالا که فقط من و ساشا مسابقه میدیم شماها میتونین شرط بندی کنین
ارن_چی میگی کنی؟ اخه کی روتو شرط میبنده؟
*صدای خنده ی بچه ها
پس با این حرف ارن متوجه شدم که دختر سیبزمینی خبره ی این مسابقه س
ساشا و کنی بیست دلار گذاشتن وسط و شروع کردن.
تماشاشون عجیب بود. راستش ترجیح میدادم نگاه نکنم بیشتر حالمو بد می کرد.در کمال ارامش نودل خودمو میل کردم.
.........
کنی:من دیگه نمی تونم
ساشا: تو فقط نصف غذاتو خوردی
کنی: ساشا دلاراتو بردار
...........
ژان_کمرم شکست گنده بک تن لش
توراه برگشت بودیم و ژان داشت کنیو کول میکرد. ولی ساشا شاد و خرم رو پاهای خودش راه میرفت.
ارن_چیشده ژان؟کلاست بهم ریخت؟
ژان_زهرماررر حرومزاده ی عشق خودکشی
ارن_اگه یه بار دیگه اینو بگی اسبه_
ارمین_اهای ژان فکر کنم کنی میخواد بالا بیاره
ژان همانند اسب جیغ کشید و کنیو انداخت زمین
همه زدن زیرخنده منم نتونستم جلو خودمو بگیرم. برخورد کله ی کچل کنی با زمین صدای مهیبی تولید کرد.
کنی که انگار به زندگی برگشته بود هرچی فحش بلد بود روانه ی ژان کرد.
اول ژان و ارن. حالا یکی ژان و کنیو جدا کنه.
ساشا پرید وسط.
ساشا_کنی ماباید بریم.
ساشا و کنی خونه هاشون نزدیک به هم بود و باید با مترو می رفتن.
ازشون خداحافظی کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم.
چند دقیقه بعد ارن هم ازمون جدا شد.
فهمیدم که خونه ی من خیلی به خونه ی ارمین و جان نزدیکه اونم تو شهر بزرگی مثل نیویورک.
فضولی داشت منو میکشت و بالاخره سوالمو پرسیدم: چرا به یگر میگید حرومزاده عشق خودکشی؟
ارمین و ژان بهم نگاه کردن و بعد از یه سکوت طولانی ارمین گفت: من نمیگم. ژان میگه
خیلی ممنون ارمین. سوالو پاسکاری می کنی؟
یه نگاه پرسشی به ژان انداختم
ژان: ام...چیزه..داستانش طولانیه
خیلی ممنون که جواب میدید
کم کم بنظرم رسید که انگار یه سوال شخصیه یا یه رازه و من تازه وارد نباید بدونم
گفتم:اها اها پس چون داستانش طولانیه نمیشه گفت. کاملا قانع شدم به هرحال خداحافظ
و راهمو کج کردم سمت خونم
ارمین_ هی! اینطور نیست. به موقش بهت میگیم
به موقش؟ ینی چی؟
_فردا میبینمتون
ژان_نمیخوای باهات بیایم؟
از حرف ژان حرسم گرفت.مگه من ۶سالمه؟ میخواد مثلا جنتلمن باشه؟
برای اخرین بار خدافظی کردم و رفتم.
تو راه موزیک مورد علاقمو پلی کردم.
Believer از imagine dragons
امشب... شب خوبی بود
...........
_من برگشتم.
لیوای _چقد دیر
فقط گفت چقد دیر و به خوندن کتابش ادامه داد. چقد خوبه اینجا
اگه خونه مادرم بودم باید هزارویک جور حرف میشنیدم.
کِنی اکرمن و چندی از افرادش اومده بودن اینجا .
مثل اینکه جلسه ی مهمی داشتن پس تصمیم گرفتم برم تو اتاقمو بیرون نیام.
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...