۱۶

36 5 0
                                    

گارسون یه کوه نودل گذاشت جلوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گارسون یه کوه نودل گذاشت جلوم. 

_این واسه چیه؟

آرمین _اینا هردفعه مسابقه میزارن ..مهم نیست لازم نیست شرکت کنی

ساشا_آااارمین! خیلی هم مهمه  خصوصا برا این تازه وارد

این الان چی گفت؟ تازه وارد؟ اصن کی گفته من عضو گروه خل و چلام؟

ژان_ساشا بیخیال ..بهش سخت نگیر

کنی_چرا هردفعه فقط منو ساشا و ژان مسابقه میدیم؟...هوووی! ژان پس نودل تو کجاست؟

ژان_مسابقتون خیلی مسخره و بی مزه س من شرکت نمی کنم

همه با هم_اووووووو

ساشا_ چرا از وقتی میکاسا اومده ما برات مسخره شدیم؟

وات؟ منظور ساشا چیه؟ قیافه ی ژان عین لبو شده بود. ارن پوزخند زد. 

کوه نودل اوکی بود. ولی الان دیگه واقعا نمیتونم اینجارو تحمل کنم. 

کنی برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: پس حالا که فقط من و ساشا مسابقه میدیم شماها میتونین شرط بندی کنین

ارن_چی میگی کنی؟ اخه کی روتو شرط میبنده؟

*صدای خنده ی بچه ها

پس با این حرف ارن متوجه شدم که دختر سیبزمینی خبره ی این مسابقه س

ساشا و کنی بیست دلار گذاشتن وسط و شروع کردن‌.

تماشاشون عجیب بود. راستش ترجیح میدادم نگاه نکنم بیشتر حالمو بد می کرد.در کمال ارامش نودل خودمو میل کردم. 

.........

کنی:من دیگه نمی تونم

ساشا: تو فقط نصف غذاتو خوردی

کنی: ساشا دلاراتو بردار

...........

ژان_کمرم شکست گنده بک تن لش

توراه برگشت بودیم و ژان داشت کنیو کول میکرد. ولی ساشا شاد و خرم رو پاهای خودش راه میرفت. 

ارن_چیشده ژان؟کلاست بهم ریخت؟

ژان_زهرماررر حرومزاده ی عشق خودکشی

ارن_اگه یه بار دیگه اینو بگی اسبه_

ارمین_اهای ژان فکر کنم کنی میخواد بالا بیاره

ژان همانند اسب جیغ کشید و کنیو انداخت زمین

همه زدن زیرخنده منم نتونستم جلو خودمو بگیرم. برخورد کله ی کچل کنی با زمین صدای مهیبی تولید کرد.

کنی که انگار به زندگی برگشته بود هرچی فحش بلد بود روانه ی ژان کرد. 

اول ژان و ارن. حالا یکی ژان و کنیو جدا کنه. 

ساشا پرید وسط. 

ساشا_کنی ماباید بریم. 

ساشا و کنی خونه هاشون نزدیک به هم بود و باید با مترو می رفتن. 

ازشون خداحافظی کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم. 

چند دقیقه بعد ارن هم ازمون جدا شد.

فهمیدم که خونه ی من خیلی به خونه ی ارمین و جان نزدیکه اونم تو شهر بزرگی مثل نیویورک. 

فضولی داشت منو میکشت و بالاخره سوالمو پرسیدم: چرا به یگر میگید حرومزاده عشق خودکشی؟

ارمین و ژان بهم نگاه کردن و بعد از یه سکوت طولانی ارمین گفت: من نمیگم. ژان میگه

خیلی ممنون ارمین. سوالو پاسکاری می کنی؟ 

یه نگاه پرسشی به ژان انداختم 

ژان: ام...چیزه..داستانش طولانیه

خیلی ممنون که جواب میدید

کم کم بنظرم رسید که انگار یه سوال شخصیه یا یه رازه و من تازه وارد نباید بدونم

گفتم:اها اها پس چون داستانش طولانیه نمیشه گفت. کاملا قانع شدم به هرحال خداحافظ

و راهمو کج کردم سمت خونم

ارمین_ هی! اینطور نیست. به موقش بهت میگیم

به موقش؟ ینی چی؟

_فردا میبینمتون

ژان_نمیخوای باهات بیایم؟

از حرف ژان حرسم گرفت.مگه من ۶سالمه؟ میخواد مثلا جنتلمن باشه؟ 

برای اخرین بار خدافظی کردم و رفتم. 

تو راه موزیک مورد علاقمو پلی کردم.

Believer از imagine dragons 

امشب... شب خوبی بود

...........

_من برگشتم. 

لیوای _چقد دیر

فقط گفت چقد دیر و به خوندن کتابش ادامه داد. چقد خوبه اینجا

 اگه خونه مادرم بودم باید هزارویک جور حرف میشنیدم. 

کِنی اکرمن و چندی از افرادش اومده بودن اینجا .

مثل اینکه جلسه ی مهمی داشتن پس تصمیم گرفتم برم تو اتاقمو بیرون نیام.



Aot.fanficWhere stories live. Discover now