میکاسا و ارمین بالاخره توقف کردن.ارمین نفس نفس میزد و حس می کرد می خواد بیفته. اما دیدن میکاسا که خم به ابرو نیوورده بود و جوری رفتار میکرد انگار یه پیاده روی اروم و با آرامش داشته باعث شد غرورشو زمین نذاره و تمام عزمشو جزم کرد تا سرپا وایسته.
ارمین_تو ورزش خاصی انجام میدی؟
میکاسا_عام..نه
ارمین باور نکرد.
ارمین_ فکر کنم فردا پدرمونو درارن.
میکاسا_ به دردسرش می ارزه ... اصلا از تاریخ خوشم نمیاد
ارمین_ اتفاقا من تاریخو دوست دارم
باید یه عکس از چهره ی میکاسا گرفت و نام اثر را گذاشت "وات د فاک "
میکا_ پس فازت از فرار چی بود.. میرفتی سر کلاس درس مورد علاقت...خرخون
ارمین_ میخواستم جیم بزنم... و اصلا ربطی به درس امروزمون نداشت... اینجا با دریا فاصله زیادی نداره... بیا!میکاسا پر از علامت سوال بود و چاره ای جز دنبال کردن ارمین نداشت. ایندفع میکاسا کل راهو دنبال ارمین اومد. در عجب بود کسی که چند دقیقه پیش نیمه جون بود با چه ذوقی به سمت دریا می رفت. میکاسا تا به حال به این بخش از ساحل نیویورک نرفته بود. ساکت و اروم بود. ارمین کفشاشو دراورد و رفت سمت اب. میکاسا هم همینکارو کرد. گرچه مطمئن نبود جای کفشاش امنه یا نه ولی مثل اینکه ارمین زیاد اینجا میومد و مشکلی نداشت. ارمین انگار نه انگار که میکاسا هم اینجاست واس خودش سنگ پرت میکرد. کاملا تو عالم خودش بود. میکاسا برای اولین بار تو بهت و شک فرو رفت که... اصلا چرا دنبال ارمین اومده بود؟ چرا برای پسری که تازه باهاش اشنا شده بود خودشو تو دردسر انداخته بود. فقط برای اینکه تنها نمونه حماقت کرده بود؟ که یه پسر سوسولو به دریا برسونه؟ که واس خودش اب بازی کنه و سنگ پرت کنه؟ هدف میکاسا از بودن اونجا چی بود؟بی توجهی ارمین و غرق شدن تو دنیای خودش باعث شد میکاسا دلسرد بشه و فکر کنه از همون اول کارش اشتباه بود. نباید با ارمین صمیمی میشد.
میکاسا_ آرمین؟؟؟
ارمین بالاخره رو به میکاسا کرد. پسر اقیانوسی اشک توی چشمهاش جمع شده بود. ..
بالاخره یادش افتاد که میکاسا هم اونجاست. میکاسای پر از علامت سوال.
وبالافاصله توضیح داد: برای این امروز از اول نمی خواستم مدرسه باشم... چون.. امروز .. سالگرد فوت پدر و مادرمه
و دوباره چشمهای اقیانوسیشو به دریای روبه روش دوخت. با این حرف ارمین سیل افکار پارانویاییه میکاسا در عرض ثانیه ای محو شدند. و جای خودشونو به عذاب وجدان ، ، شوک و احساس غم دادن.
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...