از زبان آرمین💙🤍🌊
داشتم سعی می کردم با وجود اون همه سر و صدا رو کتابم تمرکز کنم.
ارن محض رضای خدا بیهوده بودن یا نبودن زنگ جغرافی اون قدرا مسئله مهمی نیست که می خوای سرش اعتراضات راه بندازی
ارن_ چرت نگو ارمین. وقتی به هیچ دردی نمی خوره چرا باید وقتمون سرش بره. تو هم حق نداری جلومو بگیری صورت اسبی
ژان و ارن هیچوقت از کلکل خسته نمیشن. بحثشون با فرود اومدن ساشا رو میز ژان خاتمه یافت.
ژان_ اگه بلایی سرم میومد می کشتمت سیبزمینی
ساشا با جیغ و داد جملات همیشگیشو تکرار کرد: به من نگو سیبزمینی اون یه اتفاق بود.
با خودم فکر می کردم سیبزمینی خوردن سر ازمون پایان ترم اتفاقیه؟
ارن_مگه فیست از اینم اسبی تر میتونه بشه؟
ژان_مطمئنم عقل تو از این ناقص تر نمی تونه بشه
قبل از اینکه ارن جواب ژانو بده صدای بلندی همه مونو تو سکوت فرو برد.
مثل اینکه دبیر اومده بود و همه ی بچه ها مرتب سرجاشون نشسته بودن به جز یمیر و کریستا. به دلیل نامعلومی سر جاشون خشک شده بودن. دبیر جدید با صدای جدی و ترسناکی گفت: میشه لطفا بنشینید. اون دوتا هم نشستن.در گوش ارن گفتم تا به حال این دبیرو هیچ جایی ندیدم احتمالا امسال استخدام شده
ارن براش مهم نبود.
ارن_ خب که چی؟ مگه مهمه؟یه نگاهی به دبیر جدید که خودشو اندرسون معرفی کرد انداختم و تازه متوجه شدم که چقدر جوون به نظر میاد. بهش می خورد که حتی همسن ما باشه. یه پسره که پشت سرمون میشست گفت: برای اولین بار یه معلم جذاب اوردن حداقل ادم انگیزه درس خوندن بگیره
گفتم: ولی فکر نمی کنم چندان سابقه کار داشته باشه. چون خیلی جوونه
خانوم اندرسون داشت حضور غیاب می کرد. هر اسمو به قدری بلند و با اخمای توهم میگفت که جرئت حرف زدن نداشتیم. ارن درگوشی بهم گفت: اَه تو چرا انقد دبیرا برات مهمن؟ معلومه که ارن براش مهم نیست. اون مگه درس میخونه
خانم اندرسون درحالی که گلوشو با حالت تهدید امیزی صاف میکرد با چشمای گشاد و خشمگین به ارن نگاه کرد.ارن فقط شونه هاشو بالا انداخت.
کُنی که جلومون میشست اروم گفت: ریدم به خودم. یه زیبای وحشی برامون اوردن.
_صفحه ی ۱۷ رو باز کنید امروز میخوایم بخشی از رمان کوتاه مسخ به قلم کافکارو به زبان اصلی خودش بخونیم. کسی داوطل- یک نفر در زد.
یه زن میانسال قد کوتاه بود. _عذر میخوام . من خانم ویلیامز هستم. دبیر زبان المانی
چی؟همه ی بچه ها شک شدن. اندرسون یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خانم ویلیامز؟ به من خبر دادن که شما بازنشسته شدید.
نخیر خانوم. من هنوز جوونم. بازنشسته هم نشدم.اندرسون لبخند کوچیکی زد که بنظر من به پوزخند شبیه بود.
خب همینطور که میبینید مدیر مدرسه آقای بینز من رو استخدام کردن. احتمالا یادشون رفته به شما خبر بدن. شاید هم خبر دادن و شما به یاد ندارید.
صدای خنده های اروم بچه ها میومد.خدای من همین الان به ویلیامز بدبخت غیر مستقیم گفت به خاطر سن زیاد الزایمر داری.خانم ویلیامز بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت. فکر کنم بغض کرده بود. دلم براش سوخت.
کلاس تموم شد و همه داشتن راجب دبیر جدید صحبت میکردن. البته صحبتا بیشتر سر هیکل و مو وقیافه یا متاهل بودنش بود. نه چیز دیگه ای. به نظر من قضیه یکم مشکوک بود ولی هیچکی حرفمو به هیچجاش نگرفت.
کُنی: چقدر جدی بود امسال پاره ایم. ایح. ...ساشا گریه نکن دیگه
ساشا با گریه: روزگار اون زنیکه رو سیاه میکنم
ژان: زنیکه زیاد بهش نمیاد...بنظرم حقت بود
ارن_ برای اولین بار باهات موافقم ژان
ساشا با حرفای ارن و ژان بیشتر سگ شد.قضیه از این قرار بود که مادر فولاد زره (خانوم اندرسون) مچ ساشا رو گرفت و پاکت چیپسشو انداخت سطل اشغال. اولین بار نبود که یه دبیر مچ ساشارو میگرفت ولی تابه حال کسی خوراکیشو دور نریخته بود. حتی شادیس
کُنی: ولی عجب تیکه ای بودا
ژان:خیلی بیبی فیس بود. به نظرت مجرده؟
کنی: به دستاش دقت نکردم بنظرت شماره میده؟
کنی و ژان راجب مخ زدن چرت و پرت می گفتن ارن هم گاهی میخندید ولی بنظر من بحثشون اصلا جالب نبود. واقعا بی ادبانه بود.
......................
پ .ن :آرمین چقدر مثبته
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...