(Just look at levi...cutieeeeeeee)
به راننده کامیون گفتم میتونه بره. خودمم پیاده به سمت خونه ی جدیدم راه افتادم.موزیک chemtrials over countryside از کوئینم lana del ray رو گذاشتم رو گوشم که کاملا با مودم سازگار بود.
اره اون از اول برا من اشنا بنظر میومد. نمیدونم چرا.. احتمالا توهم زدم. مثل مواقعی که یه صحنه ای رو میبینی و خیال میکنی قبلا دیدی ولی این درواقع اشتباه مغز در ثبت داده هاست که بعضی خاطره هارو به جای حافظه ی کوتاه مدت توی بلند مدت ذخیره میکنه. و اولین بار که من دیدمش... مغزم همچین اشتباهی ازش سر زد.
اولین بار فقط چند ثانیه بود. داشتم حضور غیاب میکردم. اون داشت حرف میزد و منم بهش چشم غره رفتم
همین.
یه هفته ای که معلم بودم هراز چند گاهی باهاش کلکل داشتم ولی اون همیشه بازنده بود چون مجبور بود به من احترام بزاره.
ایندفعه خندم از خوشحالی بود.
چه دوران عجیبی بود
این همزمان شاد و غمگینم میکنه
فکر کردن به اینکه هرچیزی تاریخ انقضایی داره
دوران دبیرستانم پایان خوشی نداشت ولی بازم نمی تونم انکار کنم که بهترین دوران زندگیم بود
با اینکه پایانش قلبمو تیکه تیکه کرد بازم نمی تونم انکار کنم که بهترین روزای زندگیمو کنار اون گذروندم.
من همه چیزمو میدم تا حس و حالم دوباره بشه مثل اون روزا.
دوباره شاد باشم. دوباره بهترین باشم. همه بچه های دبیرستان منو خدا میدیدن. من... ارن .. و ارمینو
من میخوام دوباره اولین شنارو با ارمین تجربه کنم
اولین والیبالو با ارن بازی کنم
ولی خوشیهای زندگی برعکس تلخیها فقط اولین بارشون خاصن
دفعه دوم
سوم
دیگه نمیتونی اون حس خاص و هیجان خالصو تجربه کنی
اما دردا همیشه تازه ن
من هیچوقت از شنا تو دریا خوشم نمیومد.
وقتی سن و سالم خیلی کم بود فیلم jaw رودیده بودم و از شنا تو دریا وحشت داشتم
همه ی بچه ها به جز ارن بهم اصرار میکردن بیام.
ولی گوشم بدهکارنبود.اخرش حدس بزنید کی ازاب اومد بیرون و کنارم نشست؟
ارن
مطمئن بودم از من خوشش نمیاد.
برای اولین بار داشتیم صحبت میکردیم. یه مکالمه ی کامل.
ولی زودی بابتش پشیمون شدم.
وقتی دلیل ترسم از دریارو فهمید قهقهه رو سر داد.
بقیه ی بچه ها اومدن پیش ما و ارن هم نامردی نکردو راز منو لو داد.
تخم سگ( تاثیرات همنشینی با لیوایه(
بعدش در یک عملیات انتحاری ارمین و ساشا منوبه زور بلند کردن و پرتم کردن تو اب.
خلاصه که بعد از اولین شنای من تودریا انگار زندگی برام متفاوت شد
چون بالاخره حس می کردم به یه جایی تعلق دارم
من دیگه عضوی از اونا بودم
ماتاغروب دریا بودیم. کیک خوردیم. دور اتیش شام خوردیم . ارن کلی عکس گرفت و یکیشم داد به من.
به همه یه عکس داد و به منم داد.
برام عجیب بود. پس اونم منو از خودشون حساب کرده بود.
سر راهم چندتاوسیله برا خونه ی جدیدم گرفتمو بالاخره رسیدم. درو باز کردم و با منظره ی زیبایی از انواع وسیله های درهم و برهم مواجه شدم.
عین سمساریه
_میکاساااااااااااا
با صدای ساشا عین برق گرفته ها افتادم زمین
+اروم باش عنتر ... گربه ی من دستت چیکار میکنه؟
و پیشی خوشگلمو از سیبزمینی غول پیکر پس گرفتم
ساشا_چه خونه ی کوچیکی
با اخم بهش نگاه کردم
مگه من چند سالمه؟ چه انتظاری ازم داری؟
+واس چی اومدی؟
_اووووو چه بی اعصاب! اینه رسم مهمون نوازی ؟ خوراکی موراکی نداری؟
یه دستمال کهنه و چرک پرت کردم تو صورتش: رسم مهمون نوازی اینه که باید کمکم کنی
ساشا_ راستی قضیه ی جشن فارغ التحصیلی چی بود دختر؟ منکه پشمام ریخته بووووودد
_ساشا توروخدا شروع نکن اون یه اتفاق بود
ساشا_ اتففااااااق؟ اخه اون یه اتفاقه؟ اون از سیبزمینی خوردن منم بدتر بود که ... تو هم شایسته ی یه لقبی خانوم خوابالو
قضیه اون قدرا هم که ساشا میگه ضایع نیس. موضوع این جاس که سر جشن فارغ التحصیلی که داشتن اسامی شاگرد ممتازارو میخوندن و بنده هم عضوشون بودم ولی ارن نبود، وقتی منو صدا زدن تو چرت عمیق بودم. و خواب هفت پادشاهو میدیدم.
همین!
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...