۱۴

29 5 0
                                    


۹از زبان میکاسا🧣🧣🧣....... 

"متاسفم"

 تنها چیزی بود که تونستم بگم.من هیچ وقت تو ابراز همدردی خوب نبودم. هیچوقت نتونستم کسی رو اروم کنم یا بهش دلداری بدم. ولی ارمین بنظر نمیومد که به همدردی نیاز داشته باشه. اشکاشو پاک کرد و اومد کنارم روی ماسه ها نشست.یه لبخند کوچیک زد که منو واقعا حیرت زده کرد. بعدش شروع کرد برام از والدینش بگه. گفت که از وقتی به دنیا اومده دائما درحال سفر بوده. گوشیشو برداشت و عکسایی از نوزادی و خردسالیش جای جای دنیا بهم نشون داد.وقتی هنوز سنی نداشت که چیزی رو به خاطر بسپره زیباترین شهر هارو گشته بود. مادر و پدر ارمین جهانگرد بودن. دیوانه ی سفر و ماجراجویی. اونا میخواستن از جنگل های امازون تا صحرای افریقا و احرام مصرو زیر و رو کنن ولی عمرشون به دنیا نبود. تو اخرین سفرشون که ارمین ۸ساله رو به پدربزرگش سپرده بودن کشتیشون غرق شد. آرمین_اینجا رفته بودن قله ی اورستو فتح کنن... باورت میشه؟ اونا موفق شدن و قله رو فتح کردن

 چه تناقض قشنگی. ارمین درحالی که چشماش از اشک خیس بود با لبخند و شور و اشتیاق داستان تعریف میکرد. دلم میخواست این لحظه رو ثبت کنم و از روش یه نقاشی بکشم. 

 ارمین دست از قصه گفتن کشید و خیره بهم نگاه کرد. 

 آرمین_میکاسا؟ 

 شت. حواسم نبود که تمام مدت خیره بهش زل زده بودم.

 _ عام ... اِهِم..ارمین، واقعا برام شگفت انگیزه با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده و از دست دادن مادر پدری به این فوق العادگی...(کامل کردن جملم یکم سخت بود) بنظر میاد که هیچ چیز روت تاثیر نزاشته و باانگیزه و اراده ای... شایدم فقط اینطور بنظر میاد.. ولی به هر حال اگه هم داری نقش بازی می کنی.. باید بگم که بازیگر فوق العاده ای هستی

 ارمین لبخندی ملیح زد و دوباره چشماشو پاک کرد. خورشید داشت غروب میکرد. 

 ارمین_ واقعا لطف داری که میگی  من قوی و با ارادم. 

_واقعا هم همینطوره

 صدای زنگ گوشی ارمین ارامش دیوونه کننده ای رو که با صدای موج های دریا برقرار شده بود رو از بین برد. ارمین_بله؟ 

بالافاصله گوشی رو از گوشش دور کرد. 

 میتونستم صدای طرفو بشنوم 

_عارمیییییین.. پسره ی الدنگ .. منو گذاشتی رفتی ؟؟؟ از کی تا بحال تنهایی جیم میزنی چرا منو یادت رفتتتتتت؟ 

ارمین_ داشتی با دخترا لاس میزدی منم رفتم. تقصیر خودت بود ارن. 

 ارن_ اول اینکه لاس نمی زدم بعدشم پوستتون کنده س. فردا باید با پدربزرگت بیای مد. 

 ارمین_خودم میدونستم چی میشه.. تو لطف کن وسایل منو میکاسارو با خودت بردار بیار 

ارن_ اوووو... پس منو قال گذاشتی با اون دختره بری.. 

ارمین  بلافاصله ازم فاصله گرفت و بقیه ی حرفاشونو نشنیدم. ارن یگر وسایل منو بیاره؟ ترجیح میدم وسایلم تو مدرسه بمونن. ارمین بالاخره قطع کرد و تصمیم گرفتیم کفشامونو بپوشیم و برگردیم. هوا داشت تاریک میشد. تمام مدت داشتیم یه ریز حرف می زدیم. به این نتیجه رسیدم که هم صحبتی با ارمینو واقعا دوست دارم. .

Aot.fanficWhere stories live. Discover now