بعد از اون جنگ بزرگ موچی با نامجون هیونگ خیلی خسته بودم تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم و به تهیونگ که رو زمین پشت به من نشسته بود و داشت با چوب دستیش ور میرفت نگاه میکردم، آهی کشیدم و به پشت روی تخت خوابیدم که اومد بالای سرم.
_چرا آه میکشی؟
یهکم رو تخت هولم داد اونورتر تا خودشو بتونه کنارم جا بده رفت زیر پتو و خودشو چسبوند بهم که یه وقت از رو تخت پرت نشه پایین برگشتم سمتش که راحتتر ببینمش و باهاش حرف بزنم.
+فکر کنم جین هیونگ حرفامو راجبه اینکه تو رفتی باور نکرده.
_میدونم.
+خب الآن میگی چیکار کنیم؟
-همینجوری به تظاهر کردنت ادامه بده تا باور کنن.
+مگه تو میذاری؟ یه دقیقه آروم و قرار نداری همشم که گشنهای.
خندهی بلندی کرد و تو جاش تکون خورد که باعث شد از روی تخت پرت بشه پایین و اول خندهشو بعدم چهرهشو از روی درد جمع کنه. نگران از قیافه درهمش ازش میپرسم.
+خوبی؟
_آره فقط فکر کنم یهکم مهرههای کمرم جابهجا شد.
کمرشو میماله که یه صدای آه غلیظی میشنویم و به هم نگاه میکنیم.
-+من نبودم.
با همدیگه هم زمان میگیم و من با به یادآوردن اینکه جین هیونگ و نامجون هیونگ تو خونن سریع سمت تهیونگ میرم که هنوز داشت با کنجکاوی به صداها گوش میداد و میکِشمش رو تخت و گوشی و هندزفریمو برمیدارم و فرو میکنم تو گوشش و از زیر بالشم تبلت و هدفونمو درمیارم که یه آهنگم برای خودم بذارم تا گوشامو نجات بدم که تهیونگ هندزفریشو درمیاره و بلند میشه.
+کجا میری؟ بشین و اینارو بذار تو گوشات.
_الآن برمیگردم.
+تو هیچ جا نمیری همین الآن برگرد سرجات.
با عصبانیت ولی صدای آرومی میگم که چشماشو برام چرخوند و برگشت رو تخت هندزفریارو دوباره گذاشت تو گوشش و پشتشو بهم کرد میرم رو تخت و هدفونمو میزارم تو گوشم و خودمو رو تخت جا میکنم و سیخ سرجام میخوابم فکر کنم متوجه حالت معذبم میشه که برمیگرده و بقلم میکنه.
تو چشماش نگاه میکنم که سریع میبندشون، هوف فکر کنم قهر کرده پسرهی گنده منم چشمامو میبندم و تو بقلش میچرخم وپشت بهش میخوابم یه کم جا تنگ بود یه ذره جابهجا میشم که دستشو میذاره روی بازوم که میفهمم دیگه نباید تکون بخورم و آروم میشم و چشمامو میبندم و یه کم بعد خوابم میبره.
صبح با صدای جین هیونگ از خواب بیدار میشم که داشت نامجون هیونگو نصیحت میکرد و هی بهش میگفت حواسش باشه بلند میشم و تو جام میشینم که متوجه نبود تهیونگ میشم یه نگاه به دور اتاق میندازم و بعد بلند میشم و میرم سمت دستشویی تویه اتاقم، درو باز میکنم و میرم تو یه نگاه میندازم پرده حموم مثل دیشب کشیده بود و صداییم نبود شلوارمو میکشم پایین و رو کاسهی توالت میشینم که یه دفعه پرده میره کنار و تهیونگ با چشمای شیطانیش بهم نگاه میکنه بعد از درک موقعیت جیغی میزنم و دستمال توالت بقل دستمو برمیدارم پرت میکنم طرفش که میخوره تو سرش و میوفته تو وان، گیج به جایی که دستمال افتاده بود نگاه میکنه که منم ازفرصت استفاده میکنم و شلوارمو میکشم بالا که یهو در باز میشه و نامجون میاد تو که دوباره جیغ میزنم و با صدای بلندی سرم داد میزنه.
YOU ARE READING
Dreamcatcher
Fanfiction-تو دیگه کی هستی؟ +شاید دریم کچر. -مسخره نشو، دریم کچر دیگه چه کوفتیه؟ +همونیه که بالای سرته. -الآن داری جدی حرف میزنی؟ +چی باعث شده که فکر کنی دارم باهات شوخی میکنم؟ -شاید اینکه میگی تو دریم کچری. +تو که فکر نمیکنی همه کابوساتو یه دایره مسخره که با...