[1.8]

140 38 16
                                    

با حس پایین رفتن یه طرف تختم چشمامو باز میکنم و به تهیونگ که پشت بهم رو تخت نشسته بود نگاه میکنم.

+اونجا چه اتفاقی افتاد؟ چرا من داشتم خفه میشدم؟

-خب......خب تو رو باید برمیگردوندم دنیای خودت، اون تنها راهش بود.

به چشماش نگاه کردم ترس، نگرانی، اضطراب، چشماش دریای سیاهی از احساسات مختلف بود، نمیتونستم بفهمم همینجوری که بهم نگاه میکرد کامل میاد روی تخت و خودشو میکشه سمتم و منو تو آغوشش میکشه. گرم نبود ولی احساس آرامش بهم میداد یه کم که گذشت به حرف اومد.

-مینی باور کن که نمیخواستم اتفاقی برات بیوفته، من فقط میخواستم برگردونمت خونه. ما اجازه نداریم کسی رو با خودمون به کازاکا ببریم ولی...ولی من میخواستم اونجا رو بهت نشون بدم.

+کازاکا دیگه کجاس؟

-همونجایی که توش بودم، دنیای خواب و مرگ آواکوها.

با شنیدن حرفش ترسیده از جا پریدم و از اون آغوش خودمو جدا کردم، یعنی چی مگه نگفته بود که مرگ و زندگیش به من وابسته‌اس؟ پس چرا الآن داشت یه چیز دیگه میگفت؟

+تو که گفتی نمیمیری؟

- خب آره.....اونجا.....همونجاییِ که توش احیا میشیم تا دوباره برگردیم.

+میشه دوباره بریم اونجا؟

سمتش خم شدم و دوتا دستامو تکیه گاه بدنم کردم و با یه لبخند گنده رولبام مماس صورتش گفتم که با یه دستش هولم میده عقب و میشونتم سر جام.

-بشین سر جات بچه اینقدر نزدیکی برای جفتمون خوب نیستا.

+جواب سوال منو بده.

-نه.

+چرا؟

شاکی رو بهش گفتم که چشماشو چرخی داد و گرفت نشست.

-چون موکامو متوجه حضورت میشه و میاد سراغت همینقدر دیدی بسه دیگه.

+خب مثلا متوجه بشه چی میشه؟ میاد منو میخوره؟

دستامو میارم بالا و کمی صدامو تغییر میدم با حالت مسخره‌ای سمت صورتش خم میشم میگم، که زول میزنه به چشمام و بعد یه لیس به نوک دماغم میزنه و با یه نیشخند بهم نگاه میکنه که خودمو میکشم عقب با حالت چندشی نگاهش میکنم و با سر آستینم نوک دماغمو پاک میکنم.

+خیلی کثیفی تهیونگ خیلی.

آخرشم میخواستم یه جیغ سرش بزنم که دستشو گذاشت رو دهنمو خوابوندتم رو تخت و پتورو کشید رو جفتمون سرشو آورد نزدیک گوشم.

-هیچی نگو هیونگت داره میاد چشماتو ببند.

بعد از حرفش اول صدای باز شدن در به گوشم رسید بعدم قدمای هیونگ که سمت تختم میومد و در آخرم صداش.

DreamcatcherWhere stories live. Discover now