با شنیدن سروصدای اطرافش چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. این اتاق رو میشناخت، یادش بود، این میز این صندلی اینجا اتاق تهیونگ بود، یعنی....یعنی اون الآن توی درهی تاریکی بود؟ سریع ازجاش بلند شد و نشست با چشماش دنبال تهیونگ گشت ولی اون اونجا نبود. چرا اینجا بود؟ کمکم داشت خاطرات دیروز رو به خاطر میاورد.
یونگی.....هیونگشم تهیونگو میدید باید میرفت، باید میرفت و از هیونگش میپرسید از جاش بلند میشه و به طرف در میره برای برگشتن به تهیونگ احتیاج داشت باید قبل هر کاری اول اونو پیدا میکرد. چند قدم بیشتر برنداشته بود که محکم روی زمین میوفته زانوهاش درد گرفته بودن همینجور که ماساژشون میداد نگاه میکنه تا ببینه پاش به چی گیر کرده که افتاده و در کمال تعجب هیچ سنگ یا وسیلهای که باعث افتادنش بشه اونجا نبود.
"دنبال من میگردی؟
با صدایی آشنا سرشو چرخوند و چند قدم اونطرفتر جانگکوک رو دید که با یه لبخند بزرگ که ردیف دندوناشو به نمایش میذاشت بهش نگاه میکرد. اون لباساش دقیقا شبیه به لباسای تهیونگ بود، یه شنل زرشکی بلند با شلوار مشکی و لباسی سفید رنگ، مثل اینکه اینجا همه یه مدل لباس میپوشیدن.
+نه دنبال آواکوی خودم میگردم.
"تهیونگ الآن اینجا نیست ولی منو گذاشته اینجا تا حواسم بهت باشه.
+یعنی چی که حواست به من باشه.
"یعنی حواسم باشه مثل الآن نخوای بدوی بری بیرون از این اتاق.
+اینکه کجا میرم یا کجا میام فقط خودم مربوطه نه تو و نه هیچکس دیگه.
"تو الآن تو درهی تاریکی هستی و منم نگهبان دره پس بهم مربوط میشه جوجه.
+اینجا همه شبیه هم لباس میپوشن؟
حوصلهی جر و بحث باهاشو نداشتم پس تصمیم گرفتم بحثو عوض کنم با سوالی که کردم اول شوکه شد ولی بعد با بیخیالی جوابمو داد.
"اینجا کسی اهمیتی به لباسی که میپوشه نمیده ما چیزی رو میپوشیم که بهمون میدن.
+خسته کنندس.....تا حالا شده لباساتونم با همدیگه قاطی بشه؟
"نه و اگه سوالات تموم شده بلندشو بریم تو اتاق که اگه تهیونگ بیاد و ببینه تو اینجا نشستی کلهمو میکنه.
با قدمهای محکم به سمتم میاد و از زیر بغلم میگیره تا از روی زمین بلندم کنه که آخم درمیاد زانوهام بدجوری درد میکردن، با صدای آخم هول میکنه و یه دفعه ولم میکنه که محکم با باسن روی زمین میوفتم. با اخم برمیگردم سمتش که لبخند خجالت زدهای میزنه و روی زانوهاش میشینه ببخشیدی زیرلب بهم میگه و دستاشو زیر زانوها و کمرم میبره و تو یه حرکت بلندم میکنه دستامو دور گردنش میندازم و اون با همون قدمهای محمکش برمیگرده داخل اتاق تهیونگ به بازوها و عضلات سینهاش نگاهی میندازم و نامحسوس دستمو سمت بازوش میبرم و لمسش میکنم از دفعه قبلی که اینجا بودم بزرگتر شده بود مگه چقدر ورزش میکنه؟ قدمهاشو به سمت تخت برمیداره که صدای تهیونگ از پشت سرمون میاد.
YOU ARE READING
Dreamcatcher
Fanfiction-تو دیگه کی هستی؟ +شاید دریم کچر. -مسخره نشو، دریم کچر دیگه چه کوفتیه؟ +همونیه که بالای سرته. -الآن داری جدی حرف میزنی؟ +چی باعث شده که فکر کنی دارم باهات شوخی میکنم؟ -شاید اینکه میگی تو دریم کچری. +تو که فکر نمیکنی همه کابوساتو یه دایره مسخره که با...