[3.1]

89 26 22
                                    

تصمیمشو گرفته بود باید اونارم در جریان میذاشت و ازشون کمک میخواست ذهن خودش به قدری خسته بود که نمیتونست درست فکر کنه فقط نمیدونست چجوری باید بهشون بگه که باورش کنن و فکر نکنن که دیوونه شده.

تو فکر بودم و واسه خودم تند تند تو اتاق قدم برمیداشتم و از اینور به اونور میرفتم که در با صدای تقی باز شد و قامت بلند جفتشونو تو چهارچوب در دیدم خب یونگی الآن وقتشه استرس نداشته باش و حرفتو بزن هرچند که دیوونگی محضه.

×حالت خوبه؟ چیزی شده؟ جیمین کجاست؟

÷رفته، یعنی بردنش.

٪یعنی چی بردنش هیونگ؟ کی بردتش؟

یونگی همینطور که گوشه‌ی ناخونشو به دندون گرفته بود و میجوید داشت دنبال کلمات مناسب برای گفتن موضوع میگشت که با داد جین ترسیده تو جاش پرید و بهش نگاه کرد.

+حرف بزن یونگی جیمین کجاست؟

÷دره‌ی تاریکی.

٪دره‌ی تاریکی دیگه چه کوفتیه هیونگ اسم یه باند یا همچین چیزیه؟

+نه، اسم جایی که کابوسات اونجا میرن.

+چرا چرت و پرت میگی یونگی درست حرف بزن ببینم جیمین کجاست؟

÷یادته چند وقت پیش بهم زنگ زدی گفتی جیمین دوباره داره کابوساش و توهماش برمیگرده ببرمش پیش دکتر؟

+ آره یادمه، اینم یادمه که هنوز که هنوزه نبردیشو داری پشت گوش میندازیش.

÷توهم نبود اونروز واقعا یه نفر تو خونه بود، فقط تو نمیتونستی ببینیش.

٪هیونگ؟ لازمه برای تو هم وقت بگیرم؟

÷فقط خفه‌شو نامجون.

+خفه شه؟ حرفای خودتو میشنوی؟ اصلا میفهمی چی داری میگی؟

÷آره میفهمم چون اونی که الآن جیمینو برده چند سال پیش اومده بود سراغ من تا منو با خودش ببره.

+نمیفهمم چی میگی این حرفا یعنی چی؟

٪دشمنی چیزی داشته بابات که اومدن سراغ شماها؟

÷نه...آخه چجوری بگم که بفهمین؟

+مثل بچه‌ی آدم از اولش برامون تعریف کن که قضیه چیه؟

÷بشینین چون قراره خیلی طول بکشه.

همگی نشستیم، هر دو با اخم به چشمای من زل زده بودن تا براشون شروع کنم به تعریف کردن، خاطرات مزخرفی که هر روز داشتم ازشون فرار میکردم حالا نوبت به بازگو کردنشون رسیده بود.

÷قضیه برمیگرده به روزی که من به دنیا اومدم، تک پسر خانواده‌ی مین وارث شرکت دارویی نامدونگ شرکتی که پدرم و عموم با هم تاسیسش کرده بودن ولی کسی تو خانواده نمیدونست که عزیز دردونه‌ی خانواده‌ی مین با یه نفرین به دنیا اومده. اون میتونست کسایی رو ببینه که هیچکس قادر به دیدنشون نبود، آدمایی با لباسای عجیب که نشون میداد متعلق به این دنیا نیستن و کسی هم به وجودشون توی خونه‌هاشون یا خیابونا اهمیت نمیداد یکیشون بود که همیشه کنارم بود وقتی بازی میکردم وقتی غذا میخوردم وقتی میخوابیدم کنارم بود و ازم محافظت میکرد. هیچوقت راجبه چیزایی که میدیدم به کسی چیزی نمیگفتم یه روز وقتی داشتم تو اتاق بازی میکردم روبه‌روم نشسته بود و نگاهم میکرد تصمیم گرفت ازش بپرسم کیه و چرا هیچکس بهش اهمیت نمیده؟ چرا همیشه دنبال منه؟ وقتی سمتش رفتم اول فکر کرد رفتم دنبال ماشین کنار پاش ولی وقتی روبه‌روش نشستم و مستقیم به چشماش نگاه کردم تعجب کرد فکر نمیکرد بتونم ببینمش ازش پرسیدم کیه اولش فقط نگاهم کرد بعد بهم لبخند زد و جوابمو داد.

DreamcatcherWhere stories live. Discover now