•5•

1.8K 440 252
                                    

این قسمت:
مضحک
.
.
.

انگار آلفایی که تعقیبش می‌کرد ماهرتر از اونی بود که لویی فکرش رو می‌کرد. بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید که لویی دوباره متوجه‌ی برگشت رایحه‌ی آلفا پشت سرش شد. اگه می‌خواست دوباره اون فاکر رو دور بزنه و ازش فرار کنه، خیلی ضایع می‌شد؛ پس برای الان اگر قرار بود چیزی بدزده فقط باید مراقب می‌بود. 

وقتی وارد پارک شد یه گوشه‌ی ساکت و آروم پیدا کرد و روی یه نیمکت نشست. آرنج‌هاش رو روی پشتی نیمکت گذاشت و با آرامش صبر کرد، چشم‌هاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه داد. امیدوار بود که موقعیتش بتونه آلفا رو قانع کنه که فقط داره از آفتاب لذت می‌بره و ریلکس می‌کنه؛ گرچه تمام حواس پنجگانه‌ش روی بالاترین درجه بودند و کاملا هوشیار بود و حواسش به اطرافش بود.

یه آلفا داشت یه چیزی رو یادداشت می‌کرد... می‌تونست صدای آروم حرکت خودکار رو از بین صدای محسوس آب‌نمای وسط پارک بشنوه؛ همچنین صدای یه پرنده که از یه شاخه روی شاخه‌ی دیگه‌ای می‌نشست و صدای باد که باعث تکون خوردن برگ‌ها می‌شد رو هم تشخیص داد. دو امگا از کنارش عبور کردند و بالاخره، نسیم ملایمی رایحه‌ی تنباکو، کاج و دارچین رو بهش رسوند.

لویی صبر کرد تا شدت رایحه‌ای که حس می‌کرد ثابت بشه... اون آلفا فقط چند متر ازش فاصله داشت. دست‌هاش رو روی صورتش کشید تا آثار خستگی رو از روی صورتش پاک کنه و در همین حین، چشم‌هاش رو باز کرد و از فرصت استفاده کرد تا به سمت آلفا برگرده. اونجا، کنار آب‌نما یه مرد با موهای پرکلاغی در حال خوندن یه کتاب کوچیک نشسته بود و ماسکی از آرامش به صورتش زده بود.

به محض اینکه آلفا رو تشخیص داد نگاهش رو برگردوند. اگه مرد به این زودی می‌فهمید اونقدری که فکر میکنه نامحسوس عمل نمی‌کنه، دیگه خوش نمی‌گذشت! با خوشحالی بخاطر کشف جدیدش، ریلکس نشست و مکان آرامش بخشی که تصادفاً به تورش خورده بود رو، بررسی کرد. گل‌ها، نیمکت‌ها، آب‌نما و... حس می‌کرد از واقعیت خارج شده و پا به باغ عدن گذاشته! 

همون موقع بود که یه چهره‌ی آشنا که با یه کتاب در نزدیکیش نشسته بود رو شناخت. وقتی لویی بلند شد تا کنار اون دختر بنشینه، متوجه‌ی نگاه زیر چشمیِ آلفای مو مشکی شد... پس بیا یه نمایش خوب برای تماشا تحویلش بدیم.

———
"پس تو باهاش ملاقات کردی؟" 

"آره. شب پیش تو بیمارستان. راستش حرف‌های تو و اولیو رو توی راهرو شنیدم." 

"پس میدونی که اومدم چی ازت بخوام... دوباره!"

"میدونم که میخوای لویی بمونه لیام، ولی همه چی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. من باید اول بدونم اون برای چی تبعید شده و مطمئن بشم که تهدیدی برای گله‌مون نیست." 

Rogue [L.S]Where stories live. Discover now