این قسمت:
صبح بخیر
.
.
.بوسیدن هری به یکی از کارهای مورد علاقهی لویی تبدیل شده بود. اتصالی که بینشون بود باورنکردنی بود و لویی میتونست احساس کنه که اون پیوند ذهنی یه چیز ابدیه.
شب گذشته که اجازه داده بود غریزهی گرگش بهش حاکم بشه، احساسی رو تجربه کرده بود که انگار پشت هر حرکت هری کلی اطلاعات و حرفِ نگفته، نهفته شده بود. خم کردن سرش، فشار آرومی که به دستهای لویی وارد میکرد، نفسهای کوتاهی که میکشید، صدای نالهش... همه و همه خواستهها و نیازهای هری رو بهش نشون میدادند و کاملا مشخص بود که این ارتباط و درک، دو طرفهست؛ چون هری دقیقا همونطوری رفتار میکرد که لویی میخواست، حتی قبل از اینکه خود لویی از خواستهش اطلاعی داشته باشه.
میخواست بیشتر پیش بره، میخواست نحوهی ارتباطشون رو بیشتر بررسی کنه، اما هری هر دفعه جلوش رو میگرفت و لویی برای پرسیدن دلیلش زیادی ترسو بود. شاید لویی اشتباه متوجه شده بود، شاید اون پیوند و خواستن دو طرفه نبود. احتمالا بهتر بود که راجع بهش حرف بزنن، اما کِی لویی توی عمرش یه کار رو درست انجام داده بود؟
اما برای الان، هری داشت به آرومی کنارش خر و پف میکرد و لویی داشت مثل یه احمق لبخند میزد. کی فکرش رو میکرد تماشای خوابیدن یه نفر دیگه میتونه اینقدر جالب باشه؟
البته چیز واقعا خاصی نبود، حتی یکم از آب دهن هری گوشهی لبش رو خیس کرده بود و این تصویر به چشم لویی هم چندش بود و هم دوستداشتنی. به زمان اهمیتی نمیداد و حتی نمیدونست چقدر از خیره شدنش به هری گذشته، تا اینکه آلفا کمی توی خواب تکون خورد و لویی میدونست که اون پسر داره بیدار میشه.
صدایی توی ذهن لویی بود که بهش میگفت دست از خیره شدن برداره، تا خودش رو به خواب بزنه یا تظاهر کنه که تازه از خواب بیدار شده... اینکه هر کاری به جز زل زدن انجام بده؛ اما صحنهی بیدار شدن هری، درست مثل خوابیدنش، تماشایی بود. فرهاش روی صورتش ریخته بودند و اون پسر سعی داشت با چشمهای بسته اونها رو کنار بزنه اما واضحا موفق نبود. لویی خندید و با صداش، هری در حالی که صورتش توی بالشت فرو رفته بود، یکی از چشمهاش رو باز کرد.
"صبح بخیر."
اون فقط یه جملهی کوتاه بود که با خوابآلودگی بیان شده بود اما اون لحظه یکی از بهترین لحظههای زندگی لویی بود. صدای خشدار و خوابآلود هری، نور خورشید که اتاق رو روشن کرده بود، لبخندی که روی لبهاشون بود و امنیتی که لویی توی اون لحظه احساس میکرد، اینها چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه... خیلی ساده بود اما برای لویی با ارزش بود.
"صبح بخیر هرولد." صداش به سختی قابل شنیدن بود و کاملا مطمئن بود که هری دوباره به خواب رفته تا اینکه اون پسر دوباره چشمهاش رو باز کرد.
YOU ARE READING
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...