این قسمت:
شصت و سه
.
.
.وقتی که هری بهش پیشنهاد داد که از اتاق بیمارستان به یه اتاق توی عمارت نقل مکان کنه، لویی فکر میکرد که احتمالا یه جای نامناسب توی زیرزمین قراره بهش بدن. سالها تجربهش توی برخورد با گلههای مختلف اون رو به این نتیجه رسونده بود که باید انتظار کمترین مهربونی و امکانات رو داشته باشه، اما اون اتاق احتمالا بهترین جایی بود که توی عمرش دیده بود.
به محض ورود به اتاق، با دیدن تخت بزرگ و لحاف نرم و بالشتهای بیشمارش به سختی جلوی خودش رو گرفت تا روی اونها نپره. نقاشیهای رنگارنگی روی دیوار بود، پنجرهی اتاق با یه گیاه پیچکی تزئین شده بود و وسایل دست ساز چوبی که توی اتاق بودند، باعث میشد احساس راحتی داشته باشه.
در کل لویی حاضر بود تمام مدت باقی مونده از زمان اقامتش رو، بدون هیچ اعتراضی، توی اون اتاق بمونه؛ اما گرسنگی و همینطور صدای شکمش رو نمیتونست بیشتر از این نادیده بگیره. میتونست به یاد بیاره که صبح اون روز با پنکیک و تخم مرغ توی بیمارستان ازش پذیرایی شده بود؛ اما اونقدر سرش گرم دزدی کردنش بود که خوردن اونها رو کاملا فراموش کرده بود.
با فکر به غذا از اتاق بیرون رفت تا آشپزخونه یا یه رستوران پیدا کنه... قلمرو استایلز اینقدر خفن بود که لویی انتظار دیدن هر چیزی رو داشت. با دنبال کردن صدایی آشنا و بوی غذا و همچنین صدای به هم خوردن قاشق و چنگال، آشپزخونه رو پیدا کرد و واردش شد و لیام رو دید که همراه یه امگای بلوند کنار اجاقگاز بود.
افراد دیگهای هم اونجا حضور داشتند اما اون دو نفر فضای گرم و صمیمیای ایجاد کرده بودن که لویی نمیتونست به جز ایستادن و زل زدن بهشون کار دیگهای انجام بده. اونها مشغول پختن غذا بودند و پشتشون به لویی بود. بدون اینکه حرفی بزنند، کاملا هماهنگ کار میکردند و هر چند وقت یه بار، همدیگه رو میبوسیدند. تصویر خوشحال و شاد مقابلش فقط براش خیلی غریبه بود.
"هی لویی، بیا داخل! گرسنهای؟"
لویی کمی مردد بهشون خیره شد؛ اون دو نفر به قدری شیفتهی همدیگه بودن که باعث تعجب بود که حتی متوجه حضورش شدند. امگای مو بلوند به سمتش برگشت و تا حدودی کنجکاو به نظر میرسید، سرش رو کمی کج کرده و موشکافانه به حرکات لویی خیره شده بود.
"سلام لیام." وارد آشپزخونه شد و سرش رو برای امگا تکون داد و در جواب لبخندی دریافت کرد، گرچه اون لبخند خیلی صمیمانه نبود.
"امم- آره یکم گرسنمه. میخواستم ببینم اگه میشه یکم غذا بخورم، البته اگه مشکلی نداره."
لویی نمیدونست که آداب غذا خوردنِ ولگردها توی اون گله چجوریه... شاید نباید دنبال غذا میاومد! شاید اونها به اندازه کافی بهش اعتماد نداشتند. شاید باید صبر میکرد تا یه نفر به یادش بیوفته و یه چیزی برای خوردن براش ببره.
YOU ARE READING
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...