این قسمت:
اوه لو...
.
.
.لویی توی پنبه پیچیده شده بود و توی فضا شناور بود. زمان وجود نداشت. تمام چیزی که وجود داشت هری و رایحهش و قفسه سینهش بود که موقع نفس کشیدن بالا و پایین میرفت. لویی میدونست که لب مرز خلسهست. معمولا دلش میخواست هر چه سریعتر از اون حالت خارج بشه، میترسید که توی وضعیت آسیب پذیری قرار بگیره؛ اما حالا، به طرز عجیبی اهمیت نمیداد. هری کسی بود که طلسم رو شکست و اون رو به خودش آورد. "خب..."
با حرف زدن هری قفسهی سینهاش زیر گونهی لویی لرزید. امگا آهی کشید، دلش نمیخواست از اون حالت شناور بیرون بیاد.
"خب؟" لویی تکرار کرد. کاملا میدونست هری قصد داره چی بگه.
"باید جوانا رو بفرستم بره؟"
لویی دوباره آهی کشید و به آرومی سرش رو به دو طرف تکون داد. با اینکه ترجیح میداد جوانا هیچوقت اینجا پیداش نمیشد، اما اون هیچ کار اشتباهی نکرده بود.
سکوت بینشون به وجود اومد همونطور که هری غرق در افکارش بود و ناخودآگاه با انگشتهاش لب پایینش رو لمس میکرد. نور خورشید درخشش خاصی به فرهای هری داده بود و لویی ترجیح میداد هر تصویر دیگهای به جز اون رو از ذهنش پاک کنه.
"اگه کسی بهت آسیب بزنه... تو بهم میگی، مگه نه؟"
لویی لب پایینش رو گاز گرفت و میدونست که هری از جواب صادقانهش خوشش نمیاد. میتونست دروغ بگه اما با وجود پیوند بینشون، احتمالا هری متوجه میشد. "نمیدونم..."
"منظورت چیه که نمیدونی؟"
"واقعا میتونی سرزنشم کنی؟ تو خیلی... محافظهکارانه رفتار میکنی."
"دیگه اونقدرها هم محافظهکار نیستم."
"هری، بیخیال. دیروز وقتی نایل یه تیکه مرغ از بشقابم دزدید، نزدیک بود سرش رو از جا بکنی."
"خب... واقعا نباید غذات رو میدزدید. خودش غذا داشت و من اون بشقاب رو برای اون آماده نکرده بودم، پس..." لویی سرش رو بلند کرد تا به هری نگاه کنه. اینقدر به نگاه خیرهش ادامه داد تا اینکه هری تسلیم شد.
"خیلی خب... حق با توئه. شاید یکم محافظهکارانه رفتار کرده باشم اما به هر حال اگر کسی تلاش کرد بهت آسیب بزنه باید بهم بگی لو."
اخمی روی صورت لویی نشست. به اندازهی کافی مثل بچهها باهاش رفتار شده بود. برای یک دهه بود که روی پای خودش ایستاده بود و بدترین چیزها رو تحمل کرده بود.
"هری من میتونم مراقب خودم باشم، خب؟ چندین سال این کار رو انجام دادم. مشکلی باهاش ندارم."
"ببین لویی، میدونم که تو به خوبی میتونی مراقب خودت باشی. میدونم که سالها بدون کمک کسی این کار رو انجام دادی اما وقتی که تو آسیب ببینی من متوجه میشم... وقتی که استرس داری من حسش میکنم... وقتی که نیاز به کمک داری، حتی اگه نخوای به زبون بیاریش، من میفهمم. این چیزیه که بخاطر نیمهی گمشده بودنمون حسش میکنیم. شاید بتونی هر کسی رو با اون 'مشکلی ندارم' و این چرت و پرتها گول بزنی، اما نمیتونی با من این کار رو بکنی. میدونم وقتی که به جلسه رفته بودم، ناراحت بودی و مطمئنم این یه ربطی به جوانا داره. مجبور نیستی بهم بگی که اون چیکار کرده یا چی گفته، اما حداقل باید بدونم اگر که اون برای تو یا گله یه تهدیده."
YOU ARE READING
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...