•35•

1.7K 402 151
                                    

این قسمت:
دوباره
.
.
.

همونطور که برای بار دوم توی اون شب به سمت هری می‌رفت، گروه گرگ‌ها برای احترام به لویی دور هم جمع شدند و قلب لویی با دیدنشون به شدت توی سینه می‌تپید. یکی از اون‌ها، که با توجه به خزهای قهوه‌ای رنگش احتمال می‌داد نایل باشه، با اشتیاق زوزه‌ای کشید و بقیه اعضای گله هم به اون پیوستند.

حس گیج‌کننده‌ی پذیرفته شدن اشک رو به چشم‌هاش آورد. بین صدای خوشحال گرگ‌های گله، تمام توجه لویی روی هری بود. نوری که مشعلِ توی دستش روی صورتش انداخته بود خط فک تیزش رو به خوبی نشون می‌داد، چشم‌هاش می‌درخشید و لبخند چال‌نمایی روی صورتش بود. حس افتخار توی پیوند بینشون در جریان بود و لویی آرزو می‌کرد که ای کاش می‌تونست اون لحظه رو بگیره و توی یه بطری بذاره تا بتونه دوباره و دوباره اون رو زندگی کنه.

به محض اینکه لویی بهش رسید، هری مشعل رو بالا برد و سکوت بلافاصله فضا رو پر کرد.

"اعضای گله‌ی استایلز!" هری شروع به صحبت کرد و صداش توی جنگل تاریک طنین انداز شد و به گوش تک‌تک اعضای گله رسید.

"اینجا و مقابل ما، لویی ویلیام تاملینسون ایستاده و قراره به‌ زودی عضوی از گله‌ی ما بشه. امشب، ما بهش خوشامد میگیم و در مورد امنیت، وفاداری و خویشاوندی باهاش هم قسم میشیم."

لویی اون کلمات رو می‌شناخت؛ اون‌ها بخشی از متن سوگندنامه‌ی گله‌ها بودند. سوگندی برای حفاظت و مراقبت از اعضای جدید که معمولا برای نوزادها به‌ کار می‌رفت. لویی قبلا وقتی که عضوی از یه گله بود، اون کلمات رو شنیده بود. اما حالا اون کلمات چیزی بیشتر از یه سوگند ساده بودند؛ یه قول و یه تاییدیه بودند تا بدونه چسبیدن به اون باریکه‌ی امید کار درستی بوده و اینکه شاید، بالاخره به سرنوشت و مقصدش رسیده باشه... اما ناگهان هری فراتر از سخنان سوگندنامه‌ رفت و لویی رو شوکه کرد.

"لویی ویلیام تاملینسون، گرگینه‌ای با اهمیت بالا برای آلفای شماست و مهارت‌های فوق‌العاده‌ای داره. هیچ شکی ندارم که لویی قراره کمک زیادی به گله بکنه. انجمن موافقت خودش رو اعلام کرده اما من می‌خوام از شما اعضای خانواده‌ی استایلز بپرسم، آیا لویی ویلیام تاملینسون رو در میان خودتون و به عنوان خویشاوند خودتون می‌پذیرید؟"

صدای زوزه‌ی همزمان گرگ‌ها بلند شد. هری از مشعل توی دستش استفاده کرد تا آتیشی رو کنارش روشن کنه و بعد از اون صدای زوزه‌ی از روی خوشحالی گرگینه‌ها شدیدتر شد تا حدی که زمینِ زیر پاهاشون می‌لرزید. قلب لویی با دیدن نگاه پر از عشق نیمه‌ی گمشده‌اش، که توی چشم‌هاش قفل شده بود، ذوب شد و احتمالا چشم‌های اون هم شیفتگی مشابهی رو فریاد می‌زد.

و بعد گرمایی توی سینه‌اش خزید و تک‌تک استخوان‌هاش رو در بر گرفت و وجودش رو پر کرد. گرمایی که بهش نشون می‌داد تا قبل از اون چقدر از درون احساس سرما می‌کرده و تا چه حد تنها بوده. گرمایی که لویی خیلی وقت پیش دست از باور بهش برداشته بود.

Rogue [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora