ووت و کامنت فراموشتون نشه🍀
امیدوارم لذت ببرید.
***این قسمت:
مرکز فرماندهی
.
.
.چند ساعتی بود که با نور خورشید، که از درزهای در چوبی کابین عبور میکرد، بیدار شده بود. به دو دلیل هنوز از جاش تکون نخورده بود؛ اول اینکه درد پاش داشت اون رو میکشت! حتی یه تکون کوچیک باعث میشد یه درد وحشتناک توی سرتاسر بدنش بپیچه... و دلیل دوم و مهمتر این بود که میتونست بوی یه آلفا رو، بیرون از کابین حس کنه. اون آلفا قطعا میدونست که لویی اینجاست... لویی شک نداشت که دلیل اونجا بودنش همینه.
دو ساعتی بود که بیدار بود و متعجب بود که چرا اون آلفا چند متر دورتر از کابین بیحرکت منتظر مونده و لویی تمام این مدت در حال تلاش بود تا یه نقشهای بکشه و بدون اینکه کسی متوجهش بشه، فرار کنه؛ اما هیچ راه خوبی به ذهنش نمیرسید.
با توجه به صدای خرخر آرومی که تمامِ اون دو ساعت داشت میشنید، میتونست بگه که اون آلفا توی مخفیگاهش خوابش برده؛ پس این تنها فرصتش بود. باید بدون اینکه اون گرگ رو بیدار میکرد، از کنارش رد میشد. نقشهی افتصاحش احتمالا قرار بود با شکست مواجه بشه، اما چارهی دیگهای نداشت. آهی کشید، پیچ خوردن دلش از روی گرسنگی رو نادیده گرفت و از جا بلند شد.
به محض اینکه به پای زخمیش فشار وارد شد، با صدای بلند ناله کرد. "فاک" میدونست که اون آلفا الان دیگه بیدار شده و احتمالا میدونه که لویی از حضورش آگاهه. تنها شانسی که داشت به همین راحتی از دست رفت.
بدتر از هر چیزی، میتونست حس کنه که اون آلفا داره به کابین نزدیکتر میشه. "راحتم بذار لعنتی!" زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به درد پاش از جا بلند شد. نگاهش رو دور چهار دیواری پوسیدهای که سر پناهش شده بود، چرخوند تا سلاحی برای دفاع از خودش پیدا کنه.
متاسفانه کابین کاملا خالی بود و به جز کنسروهای غذا، که لویی شب قبل اونها رو خورده بود، و گرد و خاک چیز دیگهای اونجا نبود. تا اینکه چشمش به آچار زنگ زدهای خورد که گوشهی کابین افتاده بود، یا شاید هم پیچ گوشتی بود! لویی نمیدونست و اهمیتی هم نمیداد. اون ابزار، یا هر چیزی که بود، رو برداشت و محکم نگهش داشت؛ انگار که واقعا قرار بود داشتنش کمکی بهش بکنه... اما حداقل میتونست تلاشش رو بکنه تا تهدیدآمیز به نظر برسه. به هر حال بلوف زدن توی این موقعیتها یکی از استعدادهاش بود.
کولهش روی دوشش و سلاح فوق العاده بیمصرفش توی دستش بود و آماده باز کردن در بود. میتونست حس کنه که اون آلفا فقط چند متر با در کابین فاصله داره.
ESTÁS LEYENDO
Rogue [L.S]
Fanfic[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...