این قسمت:
جی
.
.
.به محض اینکه چشمش به هری افتاد، از ساختمون بیرون رفت تا ملاقاتش کنه. لبخند کوچیک و اطمینان بخشی که هری تحویلش داد، برای آروم کردن اضطرابش کافی نبود.
"ما باید حرف بزنیم"
"ما باید حرف بزنیم"هر دو همزمان گفتند و مضطربانه خندیدند. هنوز هم بابت هماهنگیشون شگفتزده میشدند. سکوتی بینشون به وجود اومد و هر دو به هم خیره شدند.
نمیتونست این جو سنگینی که بینشون بود رو تحمل کنه... سنگینیای که هیچوقت تا قبل از اون بینشون پیش نیومده بود... و حالا لویی متوجه میشد که چقدر برخوردش همیشه با هری صمیمی و راحت بوده... که تا چه حد طبیعی و بدون اجبار بوده.
درسته که اون افتضاح و به هم ریخته بود ولی خب لویی همیشه همین طوری بود! تنها تفاوت این بود که اون هیچوقت یه رابطهی صمیمی و راحت با یه نفر دیگه رو توی زندگیش تجربه نکرده بود... حتی با دوستانش اُلی و استن! از همون دوران احساس میکرد یه آدم جدا افتادهست... که به اندازهی کافی امگای خوبی نیست و بخاطر همین هم هیچوقت با هیچکس آرامش رو تجربه نکرده بود. تا اینکه هری رو ملاقات کرد. توی کمتر از یه هفته لحظاتی رو با هم تجربه کرده بودند که لویی به هیچ وجه فکر نمیکرد بتونه این کار رو با کسی بکنه. دو بار همدیگه رو بوسیده بودند... همدیگه رو بغل کرده بودند... و حتی توی بغل هری خر خر کرده بود! کاری که هيچوقت انجامش نداده بود.
اما حالا... حالا توی یه سکوت عذاب آور مقابل هم ایستاده بودند و لویی میترسید که خودش همه چیز رو خراب کرده باشه. و حالا هر دو مردد به هم نگاه میکردند، انگار که برای گفتن حرفی تردید داشتند.
"متاسفم"
"متاسفم"لویی شگفت زده شده بود؛ یعنی از این به بعد قرار بود هماهنگ و همزمان صحبت کنند؟ قطعا این بخاطر نیمهی گمشده بودنشون بود: حرف زدن همزمان! خب لویی به بدتر از این هم فکر کرده بود!
هری خندید و سرش رو تکون داد و لویی فقط با دیدن اون خنده، میتونست احساس کنه که از سنگینی جو بینشون کاسته شد.
"اصلا برای چی داری ازم عذرخواهی میکنی؟"
لویی با تعجب سرش رو روی شونه کج کرد. درسته که خودش اطلاعاتی راجع به روابط گرگینهای نداشت اما قطعا هری میدونست! اون که مثل لویی به توضیحات اولیویا احتیاج نداشت.
"این تقصیر من بود... من دلیل اینم که تو به نیک حمله کردی... که کنترلت رو از دست دادی. گرگت بخاطر اینکه هنوز من رو مارک نکرده*، دیوونه شده. بخاطر همین هم هست که تو اینقدر زود عصبی میشی و من اول تو رو بابت این قضیه سرزنش میکردم اما اولیویا برام توضیح داد... نمیدونم چرا متوجهش نشده بودم! من واقعا متاس-"
YOU ARE READING
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...