این قسمت:
بهترین مقاله علمی
.
.
."واو... حسابی همدیگه رو داغون کردین، نه؟" اولیویا با نیشخندی گفت. اون زن به چهارچوب در تکیه زده بود و با نگاهش، اتاقشون رو زیر و رو میکرد. "تخت رو هم همینطور!" اولیویا همونطور که نگاهش روی تخت نابود شده بود، زیر لب زمزمه کرد.
لویی باید اعتراف میکرد، اتاق واقعا داغون شده بود. تمام اتفاقاتی که توی سه روز گذشته افتاده بود از باقی مونده غذاها، سطل زبالهی پر شده، لباسهایی که اطراف اتاق پخش شده بود، موهای بهم ریخته هری، کبودیهایی که روی گردنشون بود و همینطور بویی که توی اتاق پیچیده بود، مشخص بود. گونههای لویی از روی خجالت گل انداخت. گرچه به نظر نمیرسید که اولیویا چندشش شده باشه، ظاهرا حسابی سرگرم شده بود.
"میتونم بیام جلوتر؟" اون زن از لویی پرسید تا ببینه امگا مشکلی با نزدیک شدنش به نستش داره یا نه. لویی آهی کشید و سرش رو تکون داد و نگاهی به نستش انداخت. با اینکه توی چند روز گذشته تلاش کرده بود تا مرتب نگهش داره اما حسابی بهم ریخته شده بود. البته با وجود جفتش که توی رات بود و هیت خودش، مرتب نگه داشتن نستش خیلی هم توی اولیوتش نبود.
"آره، باید دوباره بسازمش. هر تیکهش یه گوشهی اتاق پخش شده." لویی آهی کشید. "مخصوصا که هری اصرار داره همه چیز رو بشوریم." هری با تعجب به لویی، که بهش چشم غره میرفت، خیره شد. "لویی، همشون کثیف شدن!"
"اما بوی خوبی میدن!" لویی به آرومی غرغر کرد. "تو دیوونهای" هری سرش رو با شیفتگی تکون داد و بوسهای روی شقیقه لویی نشوند و از بیقراری درونش کم کرد. اولیویا اون دو رو نادیده گرفت و کنار لویی زانو زد و تا بازوی زخمیش رو بررسی کنه. "آویز دستت رو کنار گذاشتی!" اولیویا با جدیت گفت و لویی با حس گناه، لبش رو گاز گرفت."خب توی دست و پا بود." اولیویا به هری که درست مثل جفتش خجالت زده به نظر میرسید، چپ چپ نگاه کرد.
"درد داره؟" با لحن مهربونی از لویی پرسید. "نه، به هیچ وجه" لویی با صداقت گفت. اولیویا با تردید بهش خیره شد. "خب، اگر یه چیزی رو در مورد تو یاد گرفته باشم اینه که وقتی درد داری اصلا نشونش نمیدی... پس بذار یه نگاهی به زخمت بندازم، هوم؟"
لویی چشمهاش رو چرخوند اما به هر حال سرش رو تکون داد و اولیویا با احتیاط، مشغول باز کردن بانداژ دستش شد. "این... غیرقابل باوره!" به محض اینکه پارچه رو از روی زخمش برداشت با ناباوری گفت. لویی با نگرانی نگاهی به زخمش انداخت.
"هیچ اثری نیست." هری با تعجب زمزمه کرد. اولیویا با گیجی اخمی کرد. "وقتی که فشارش میدم درد میگیره؟ راستش رو بگو!"
"به هیچ وجه" اولیویا چشمهاش رو ریز کرد و لویی نفسش رو بیرون داد. "دارم راستش رو میگم!" به نظر میاومد اولیویا این دفعه حرفش رو قبول کرده، چون دوباره نگاهش رو روی جایی که قبلا زخم بزرگش قرار داشت، برگردوند.
YOU ARE READING
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...