این قسمت:
ابهام
.
.
.لویی به بالشتش مشت زد و با ناامیدی آه کشید. اصلا چرا داشت تلاش میکرد بخوابه؟ به هر حال فایدهای نداشت.
اون بیشتر شب رو روی نمونهی اولیهی قایقش کار کرده بود و حالا، نزدیک ساعت سه صبح بود و داشت سعی میکرد قبل از طلوع خورشید، حداقل یکم استراحت کنه. مشکل این بود که کل این سفر و روزهایی که توی قلمرو استایلز میگذروند، فقط خاطراتی رو به یادش میآورد که فکر میکرد خیلی وقته که اونها رو با موفقیت به عمیقترین نقاط ذهنش پرت کرده...
جوری که اینجا پذیرفته شده بود، فقط نمایانگر این بود که گلهی خودش خیلی مزخرف بوده. توی تخت غلت خورد و پهلو به پهلو شد و گذشته رو به یاد آورد.
لویی تو پوست خودش نمیگنجید. پدرش بالاخره بهش اجازه داده بود توی یه جلسهی نظامی حضور داشته باشه، چیزی که از وقتی شیش سالش بود میخواست. حالا بعد پنج سال، تروی بالاخره موافقت کرده بود. مادرش در حال حرف زدن با بقیهی امگاها بود و به لویی گفته بود تحت هیچ شرایطی وارد هیچ بحثی نشه. ولی خوب بود که حداقل هنوز هم عضوی از اون جلسه بود.
معمولا مجبور بود فالگوش بایسته و مراقب باشه تا گیر نیوفته؛ اما حالا پدر خودش، آلفا تاملینسون، پسر امگاش رو برای همکاری توی یکی از مهمترین جلسههای نظامی سال دعوت کرده بود. واقعا باید دست از بالا و پایین پریدن روی صندلیش برمیداشت و به جاش صاف مینشست و خودش رو مجبور میکرد تا مثل پدرش خونسرد و قاطع به نظر برسه تا پدرش بهش افتخار کنه.
نیم ساعت از شروع جلسه گذشته بود و بحثشون بالا گرفته بود، لویی جذب هر کلمهای که از دهنشون خارج میشد، شده بود و داشت با دقت گوش میداد و این لحظه بود که عموش، وان تاملینسون، سرش رو به سمتش چرخوند و نیشخند زد.
"امگا، یه لیوان آب بهم بده." آلفا برای شروع یه نمایش غیر ضروری، از آلفاوویس استفاده کرد ولی در هر صورت، عموش هیچوقت جور دیگهای خطابش نکرده بود. عاشق جوری بود که لویی تلاش میکرد تا هرچه سریعتر دستورش رو اجرا کنه.
وان به معنای واقعی کلمه عوضی بود. حتی به خودش زحمت نمیداد تا لذتی که از امر و نهی کردن به لویی میبره رو پنهان کنه و لویی از این موضوع متنفر بود. با تمام وجودش از آلفاوویس متنفر بود و داشت سعیش رو میکرد تا باهاشون مقابله کنه. از اُلی و استن خواسته بود روش امتحانش کنند تا بتونه باهاش بجنگه. داشت توش بهتر میشد ولی دوستهای لویی فقط یازده سالشون بود، درست مثل خودش. وان چهار برابر اونها سن داشت و ازشون قویتر بود، پس قاعدتا مقابله در برابر آلفاوویسِ اون، خیلی سختتر بود. علاوه بر این، بهنظر میرسید تلاش برای مقاومت در برابر آلفاوویس، فقط عموش رو برای اذیت کردنش تشنهتر میکرد.
BINABASA MO ANG
Rogue [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه امگای ولگرده که سالها با آزار و اذیت دست و پنجه نرم کرده... تا اینکه توی مسیرش با گلهای مواجه میشه که احتمالا مهربونترین کسایی هستن که توی عمرش دیده! •Persian Translation •امگاورس✓ • Original Story By: @Laventriloqu...