•19•

1.8K 427 282
                                    

این قسمت:
خوب
.
.
.

کوله‌پشتیش رو توی اتاقش جا گذاشته بود و حالا چیزی جز لباس‌هاش به همراه نداشت... حقیقتا به اینجای کار فکر نکرده بود. حتی نقشه‌ش هم همراهش نبود، پس احتمالا مجبور می‌شد برای برداشتن چندتا وسیله، دزدکی وارد قلمروی اسکات بشه و البته که می‌دونست این کار ممکنه فاجعه به بار بیاره. مهم‌تر از همه، لویی نمی‌خواست از اونجا بره!

فاک...

اشک‌هاش دیدش رو تار کردند، باید آروم می‌گرفت. کنترل نفس‌هاش با وجود بغض توی گلوش، هر لحظه سخت‌تر می‌شد و پای لعنتیش هنوز هم درد می‌کرد. وسط جنگل از حرکت ایستاد، مطمئن نبود که دقیقا کجاست، روی تنه‌ی یه درخت قطع شده نشست... باید چاره‌ای پیدا می‌کرد.

همیشه دقیقا همین کار رو می‌کرد! عجولانه تصمیم می‌گرفت و کاری رو انجام می‌داد و بعد به دنبال راه چاره می‌گشت و در نهایت به این نتیجه می‌رسید که با تصمیم‌های عجولانه‌ش همه‌چیز رو خراب کرده. لویی بعضی اوقات واقعا از خودش متنفر می‌شه... درواقع بیشتر اوقات!

سکوت جنگل و آفتاب ملایمی که به طبیعت حیات می‌بخشید، به شدت با ذهن متلاطم لویی در تضاد بود. پشیمونی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کرد، وجودش رو فرا گرفت. چرا فرار کرد؟ هری بهش گفته بود که می‌خواد لویی بمونه. چرا فقط نمی‌تونست باورش کنه؟ چرا فقط نمی‌تونست بمونه؟

اشک‌هاش هر لحظه بیشتر گونه‌هاش رو خیس می‌کرد و همون موقع بود که صدای قدم‌های کسی رو شنید که داشت بهش نزدیک می‌شد. با تشخیص اون رایحه، همونطور که گریه می‌کرد چشم‌هاش رو چرخوند؛ البته که هری دنبالش می‌اومد. 

لویی سعی کرده بود رد پاهاش رو بپوشونه و با الگوی غیرقابل پیش‌بینی‌ای حرکت کنه؛ ولی کم کم داشت به این نتیجه می‌رسید که احتمالا هرجایی که بره و هر کاری که بکنه، هری باز هم پیداش می‌کنه.

آلفا به آرومی بهش نزدیک‌ شد، انگار که می‌خواست با یه حیوون زخمی رو به‌ رو بشه و اگر لویی، به‌ طور خجالت آوری، در حال گریه و زاری نبود حتما چند تا تیکه راجع‌ به این بهش می‌پروند. وقتی هری به لویی نزدیک شد و کنارش نشست، حرفی نزد؛ فقط ساکت باقی موند و لویی رو توی بغلش کشید.

عضلات لویی منقبض شدند. می‌دونست که باید از اون آغوش بیرون بیاد. فهمیده بود که ترک کردن اون قلمرو بدون یه خداحافظی مفصل غیرممکنه... هری قرار نبود این رو بپذیره و به تلاشش برای پیدا کردن لویی ادامه می‌داد. 

"هری..." 

با اکراه و بی‌میلی از بین بازوهای هری بیرون اومد، بلند شد و جلوش دست به سینه ایستاد. همین الان هم داشت سعی می‌کرد اشک‌هاش رو متوقف کنه. نگاه کردن توی چشم‌های مضطرب هری تصمیم عاقلانه‌ای نبود ولی لویی به‌ هر حال انجامش داد. 

Rogue [L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant