𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟏𝟑°

847 136 64
                                    


"تو باید بری فلیکس"

'اما برای چی؟'

"همین که گفتم"

ضربه!

"من نمیتونم تورو با خودم ببرم"

ضربه!

'ولی من جز تو کسی رو ندارم'

"نمیدونم هرکار میکنی حق نداری وارد این کار بشی"

ضربه محکم تر!

"من دارم میرم"

"خداحافظ برای همیشه داداش کوچیکه"

و ضربه های اخر به حدی محکم بودن که دستام بی حس شدن.
از پیشونیم عرق میچکید و بقیه زل زده بودن بهم!
دستام زخمی شده بودن ولی احتیاج داشتم ، حتی بیشتر!
باید ریوجین رو از ذهنم مینداختم بیرون وگرنه دیوونه میشدم!
داخل حموم باشگاه شدم و لباسامو در اوردم.
اب سرد رو باز کردم و نشستم زیرش.

'ریوجین..وایستا'

'ازت خواهش میکنم'

"همین راهی که اومدی رو برمیگردی"

"نمیخوام ببینمت لی فلیکس"

موهام رو کشیدم و چشمام رو بهم فشار دادم.

+نباید می دیدمت!

.................

×فلیکس و هیونجین یه ماموریت دارین

در حالی که شکلات رو تو دهنم میزاشتم گفتم:

+فقط من و هیونجین؟

×اره

+چیکار باید بکنیم؟کجا باید بریم؟

×باید برید زندان..میخوام یکی رو برام مخفیانه بیارید

+مطمئنی فقط دو نفر برای این کار کافیه؟

×اره

×اسمش سوزیه

سری تکون دادم و سعی کردم به سردرد وحشتناکم توجه نکنم!
رفتم توی اتاقم و لباس پوشیدم.
سوار ماشین شدم و دراز کشیدم.

_تاحالا رفتی زندان؟

+اره..وقتی مامان بابام رو گرفته بودن

+یک بار با ریوجین اومدیم ملاقات..

+ولی..

+دیگه بعدش نشد بیام

+با اینکه خیلی باهامون بد رفتار میکردن..

+دلم براشون تنگ شده!

................

خودش بود!
همون زندان!
منتها خیلی تغییر کرده بود.
بهتر؟شده بود.

_بپر بالا

روی کمرش نشستم و همین که بلند شد سرم گیج رفت.
چشمام رو بهم فشار دادم و به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره از هانسه اون قرص های لعنتی رو گرفتم!
با دستای لرزون، دیوار رو گرفتم و پریدم پایین.
خب نمیدونم شانس باهام یار بود یا چی؟
چون دقیقا روی نگهبان فرود اومدم.
قبل از اینکه بتونه نفس بکشه دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بعد چند ثانیه دیگ نفس نمیکشید.
هیونجین هم اومد داخل و به جسد اون مرد نگاه کرد.

𝗠𝗮𝗳𝗶𝗮 𝗜𝗻 𝗧𝗵𝗲 𝗠𝗼𝗿𝗻𝗶𝗻𝗴°(𝗦𝗲𝗮𝘀𝗼𝗻¹)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora