𝐩𝐚𝐫𝐭 6

2.1K 423 65
                                    

تازه دارم میفهمم که هیچی ازش نمیدونم

+میشه بیشتر ازش برام بگی مثلا از چه چیزهایی بدش میاد و از چه چیزهایی خوشش میاد

§حتما...

با ابروهای بالا رفته و لبای جلو اومده بهم نگاه کرد و گفت.

§ بیا اول از ترساش بگم برات :اون به شدت از رعد و برق می‌ترسه از تنها تو جاهای تاریک بودن می‌ترسه خیلی هم می‌ترسه در حدی که هیچ جای بدون چراغی توی خونشون نیست، درواقع اون از تنهایی و تاریکی به صورت جدا می‌ترسه و وقتی باهم بشن اون فقط یه گوشه خودش رو جمع میکنه شروع میکنه به گریه کردن؛ اون معمولا جلوی کسی گریه نمیکنه نمیدونم،ممکنه جلوی آلفاش رفتارش فرق داشته باشه ولی درکل معمولا وقتی تنها باشه گریه میکنه، و در آخر بزرگترین ترسش وقتیه که یکی سرش داد بزنه؛ وقتی کسی سرش داد میزنه اون بغض میکنه حتی یه بار از ترس از حال رفت

§پس اگر میخوای از دست جین زنده در بری هیچوقت سرش داد نزن چون جین میکشتت

خندیدم و با اشتیاق به ادامه حرفاش گوش دادم

§علاقه شدیدی به برف و بارون داره، عاشق پیاده روی زیر بارون نم نمه اونم بدون چتر؛ یادمه یه بار گفت اگر یروزی جفتم بیاد اولین درخواستم ازش اینه که باهم زیر بارون قدم بزنیم...

+هیونگ...

حرفش رو قطع کردم  که سوالی نگام کرد

+ چرا امگا شد؟!

با سوالم کاملا کلافه شدنش رو فهمیدم

§ خب... از نطر ژنیتیکی اون باید آلفا باشه چون هم پدرش هم مادرش آلفا بودن و فقط مادربزرگ پدریش امگا بود که همه فکر میکنن بخاطر همون یه دی‌ان‌ای اون امگا شده ولی خب نه از نظر روانشناسی اتفاقای بچگی کوک باعث شد که اون یه احساساتش نحیف بشه مثل یه امگا

+ مگه چه اتفاقی افتاد؟؟

با اخم پرسیدم

§ تهیونگ ببین اون با درمان های سخت و پیچیده تونسته این قضیه فراموش کنه اگر یه وقتی دوباره بهش یادآوری کنی خودم میکشمت...

+ هیونگ اون جفت منه پس من به هیچ عنوان کاری نمیکنم که حالش بدشه

§ 5سالش بود فقط 5، دوستاش مجبورش کردن که وارد یه کوچه خیلی تاریک بشه اونم چون بهش گفتن اگر نری یعنی آلفا نمیشی رفت...
کاش نمی‌رفت...

نگران و سوالی نگاش کردم که هیونگ یه نفس عمیق کشید تا بغضش رو کنترل کنه

§ کوکیه 5 ساله جنازه صمیمی ترین دوستش توی اون روزها رو اونجا دید

یه قطره اشک چشاش چکید


°Endless love ~ عشق بی‌پایان°Where stories live. Discover now