𝒑𝒂𝒓𝒕 17

1.7K 321 52
                                    

با برخورد چیزی به صورتش چشماش رو باز کرد.
جونگ‌کوک هم با برخورد دستش به چیزی از خواب پریده بود وحشت زده تو جاش نشست و دستش رو جلوی دهنش گذاشت

_آلفا... شما اینجا چیکار میکنید

تهیونگ که هنوز بخاطر سیلی غیر عمدی که از جونگ‌کوک خورده بود توی شک بود با حرف جونگ‌کوک به خودش اومد. چشماش رو مالید و ترجیح داد جوابی به جونگ‌کوک نده

+ساعت چنده؟!

_ده و نیم صبح

از اتاق خارج شد و به‌سمت حمام رفت تا دوش بگیره؛ جونگ‌کوک با چشمای پر از سوال به دری که چند لحظه پیش جفتش ازش خارج شده بود خیره شد

کاش میشد ازش بپرسه واقعا دوسش داره؟! آخه چجوری میتونست از دور نگاش کنه و کاری نکنه
یا اون خیلی قویه یا جونگ‌کوک خیلی ضعیف که الان با اینکه فقط چند وقته دیدنتش داره برای بغل کردنش لح لح میزنه، درسته از قبل میشناختش ولی همیشه به اندازه یه کراش غیر ممکن بود براش ولی الان نمیدونه چجوری ولی دیوونه بار دوسش داره و میخواد کنارش باشه

<---------------------------------->

بعد صبحانه به پیشنهاد جونگ‌کوک تصمیم گرفتن کمی باهم صحبت کنن؛ تهیونگ هم فکر کرد شاید با این کار کمی از فاصلش با جونگ‌کوک کم بشه.

چند دقیقه‌ای گذشت که بالاخره جونگ‌کوک سکوت رو شکست

_چجوری تونستید؟!

+چی؟!

_خب... سخته که انقدر راحت بپرسم ولی...

یه نفس عمیق کشید بدون نگاه کرد به چشمای آلفاش حرفش و زد و خودش رو راحت کرد

_مگه نمی‌گین از من خوشتون میاد پس چجوری تونستید یک سال و نیم تمام ازم دور بمونید؟!

تهیونگ با به یاد آوردن اون روز ها تلخندی زد مستقیم تو چشمای جونگ‌کوک نگاه کرد

+من همیشه از دور دوستت داشتم... بدون اینکه بتونم عطرت رو نفس بکشم،بدون اینکه بتونم بدنی که باید مطعلق به خودم باشه فقط خودم رو لمس کنم، بدون اینکه بتونم بغلت کنم فقط از دور دوست داشتم ولی همینم برام قشنگ بود؛ قشنگ بود که میتونستم ببینمت... سخت بود، خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو بکنی، اولش باور اینکه ازت خوشم میاد بعدش کنار اومدنم با خودم و قبول کردن گرایشم... ولی سخت تر از همه اینا این بود که نمیتونستم نزدیکشم نمیتونستم بغلت کنم تا خودم کمی آرومشم، شاید تو از من آرامش نگیری ولی...

_آلفا...شما دارید بدون دونستن چیزی من رو قضاوت میکنید...

نمیتونست حرفاش رو به زبون بیاره برا همین ذهنش رو باز کرد تا تهیونگ بتونه بدون حرف زدنش حرفاش رو بفهمه

_اولین باری که تو خونه جین هیونگشون بغلم کردین فقط یه چیز رو فهمیدم،آرامشی که از شما میگیرم همون آرامشیه که چندین ساله ازش منع شدم

°Endless love ~ عشق بی‌پایان°Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz