(𝑝𝑎𝑟𝑡 24)عذاب الهی

8.1K 1.2K 100
                                    

_باید بیای ، این یه دستور از آلفای پکه.
سهون کلافه اوکی گفت‌.
و جکسون هم با لبخند پیروزمندی از خونه ی سهون زد بیرون .
جونگکوک بهش گفته بود که اون و برای مراسم تاج گذاری دعوت کنه.
___
نامجون با خبر دار شدن از بارداری جیمین با لبخند بهشون تبریک گفت و بعد از گفت و گوی‌کوتاهی که داشتن تصمیم گرفت به دیدن جین بره.

با صدای زدن در اتاقش کتاب و گذاشت و کنار و گفت بیا تو .

نامجون با لبخند بزرگش وارد شد و سلام کرد .
اما جین در جواب فقط چشم غره ای بهش رفت و با حرص نگاهش و به بیرون از پنجره داد .

درسته از اومدن نامجون حرصش گرفته بود ، چون نمیخواست با وجود دو پسراش به آلفایی غیر از پدرشون احساس داشته باشه ، اما دروغ چرا ؟ دلش واسش تنگ بود ، خصوصا اون بوی دارچینش.

نامجون مسیر نگاه جین و گرفت و به فضای بیرون از پنجره رسید.
عینکش طبیش  و از روی چشماش برداشت و و گفت : جدیدا یه کتاب خوندم ، اما اصلا واسم جالب نبود .

جین چشماش و بست و نفسش و صدا دار داد بیرون : واسم مهم نیست.

اما نامجون بی توجه ادامه داد: آخه میدونی....داستانش گیج کننده بود ، نقش اول که یه آلفا بود ،جفتش ردش میکنه ،و با بهترین رفیق اون آلفا ازدواج میکنه  ....جین به نیم رخ نامجون خیره شد ، اون داستان به طرز وحشتناکی واسش آشنا بود.

نامجون آهی کشید و آروم تر ادامه داد _ اما بعد گذشت سالها و موقعی که رفیق آلفا کشته میشه ، گفتگوی جفتش با برادرش و می‌شنوه که بهش میگه ، کسی که جدامون کرد رفیق آلفا بود ..... به سمت جینی که بهش خیره شده بود برگشت : من که نفهمیدم داستانش چجوریه، نظر تو چیه؟

جین نگاهش و گرفت و اخم ریزی کرد : هر اتفاقی افتاده دیگه گذشت ، جفتش دیگه بچه داره ، نباید به این چیزا فکر کنه، حالا هم  برو بیرون و اون کتابت و بنداز دور ‌.

نامجون لبخند زد و از جاش بلند شد ، قبل از خارج شدن از اتاق با لبخند حرص دراری گفت : اما من نگفتم که جفتش بچه داره .

جین با حرص کتابش و شمت دری که بسته شده بود پرت کرد.

_____
تهیونگ با تعجب به پیرمرد ریش سفید جلوش خیره بود .
پیر مرد با اخم گفت : چند بار باید بگم تا باور کنین لونا؟ من و آلفا فرستاد تا به شما آموزش بدم ،من استادم .

تهیونگ چشماش و ریز کرد : چی و آموزش بدین؟
استاد پیر با همون اخماش گفت : من میدونم شما آواتارین ، اما بدون تمرین و کسب مهارت قدرتتون به هیچ دردی نمیخوره .

تهیونگ چشماش از تعجب گرد شد و آروم گفت :  آروم تر شاید کسی این اطراف باشه .

استاد دستی به ریشاش کشید و گفت : نگران نباشین لونا ، جونگکوک از بچگی شاگرد من بود ، پس هیچ وقت فکر نکنید که قراره شمارو تو خطر بندازم، یا رازتون و پیش کسی فاش کنم .

تهیونگ لبخندی زد :باشه پس ،تمرین از امروز شروع میشه استاد...؟

استاد جواب داد : من استاد لیانگ هستم ، اما جونگکوک صدای میزنه استاد لی .

تهیونگ دستش و آورد جلو و باهاش دست داد:اوکیه استاد لی .

استاد لی لبخند زد ، جونگکوک کوچولوش بزرگ شده و جفت پیدا کرده ، اونم چه جفتی ..‌...‌یه زیبای خفته .

____
باخستگی خودش و رو زمین انداخت ، نا نداشت تکون بخوره.
استاد لی سری تکون داد ،و گفت: فکر کنم برای امروز کافی پاشه .
تهیونگ که از انرژی از دست رفته اش میخواست بزنه زیر گریه با شنیدن حرف استاد سرش و بالا آورد و به مسیر رفتن استاد با شوک نگاه کرد .
اون حتی نمیتونست تکون بخوره ، تازه می گفت فکر کنم کافی باشه؟
پس برای جلسات بعد قراره چیکار کنه باهام؟
وبا ناله رو چمنا غلت خورد.
__
حدود یه ساعت بود تو وان آب داغ خوابیده بود تا بدنش ریلکس کنه .
با باز شدن یهویی در حموم برگشت و جونگکوکی رو دید که دنبالش میگشت .
زود خودش و چک کرد ، بدنش زیر کف صابون کاملا مخفی بود ، خیالش راحت شد .

جونگکوک نزدیکش شد و جلوی وان زانو زد ، چشمای همیشه سرحال و پاپی مانند امگاش از خستگی خمار شده بودند‌ ، پیشونی تهیونگ و بوسید و گفت :با استاد لی ملاقات کردی درسته؟
تهیونگ لبخندی از بوسه ی شیرین جونگکوک زد  نالید :اون استاد نبود جونگکوکی ، اون رسما یه عذاب الهی بود .

خودشم از جونگکوکی صدا کردن آلفاش تعجب کرده بود ،اما از اینطور صدا زدن جونگکوک خوشش میومد.
جونگکوک هومی گفت و پیرهنش و در آورد : درسته اون همزمان یه رحمت و عذاب الهیه ، سختگیره ، ولی باتجربه و ماهره  .

و دستش سمت شلوارش رفت تا درش بیاره .

تهیونگ با دیدن جونگکوک که داشت لباساش در میاورد ترسیده  عقب کشید ، که از نگاه جونگکوک دور نموند و وسط راه دستش خشک شد ، اون فقط میخواست با میتش بشینه تو وان ، با مکث گفت: از من میترسی ؟!؟

______________________________________
سه تا پارت
تو یه شب
واو تامی واو ⁦ಥ_ಥ⁩🥺⁦🤚🏼⁩🔥💜💜💜

برا شادی روح تامی کامنت بزارین 💔

༒︎𝑫𝒂𝒎𝒏 𝒔𝒆𝒅𝒖𝒄𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔 Where stories live. Discover now