(𝑝𝑎𝑟𝑡 32)لونای فضول

7.4K 1K 525
                                    

حال کنین کاور و
بعد باز بگین ریل نیستن :)

(متن پارت ، چک نشده)

هنگام شب
تهیونگ دوش گرفته و لباس پوشیده با موهای نمدار الهه ماه و صدا کرد.
موهای طلاییش تا گودی کمرش میرسیدن ، اذیتش میکردن و به کوتاه کردنشون فکر میکرد.
همزمان که موهاش و آروم شونه میکرد سمتش الهه ی ماه چرخید : اون شب، منظورت چی بود؟ کدوم خاطره؟
_ چرا باید بهت بگم؟
+چون من آواتارم.
_ خب که چی؟ منم الهه ی ماه هستم، خوشبختم‌.

تهیونگ با حرص و چشمایی درشت شده شونه رو گذاشت کنار و سرش و آورد بالا‌ : هاع...حق با جونگکوک‌بود ، تو یه بچ هستی.
الهه ی ماه نگاهش و دزدید : آروم باش تهیونگ، چیز خاصی نیست، یاد آوریش ففط باعث میشه اذیت شی .

_میگی یانه؟
تهیونگ اخماش تو هم رفته بود و این نشون میداد که عصبی شده، الهه ی ماه تصمیم گرفت اون و بیشتر عصبی نکنه و بگه : جیمین ، برادرت.

تهیونگ از آوردن اسم جیمین هیونگش چشماش و ریز کرد : خب؟
به شدت رو برادرش حساس بود و حفظ خونسردیش تو این لحظه کار خیلی سختی بود.

_وقتی جیمین بچه بود ، و تو تقریبا سه سال بودی ، لی جونگ سوک بخاطر دشمنی که با پدرت داشت شمارو دزدید، جیمین پنج سالش بود، و اون ...خب اون

_اون چی؟
با داد تقریبا بلند تهیونگ ، ترسید
: جونگ سوک شمارو بیهوش کرده بود ، تا بدون سروصدا بتونه شمارو از پک رد مون خارج کنه ،اون نزدیک بود به برادرت وقتی بیهوش بود تجاوز کنه ، تو به هوش اومده بودی ، و همه چی و با چشم باز دیدی ...اما خب قبل از اینکه بتونه کارش و کامل کنه الهه ی خورشید شمارو نجات داد.

_برو.
الهه فوری ناپدید شد .
تجاوزی صورت نگرفته ، اما بهش دست زده، لمسش کرده ، اونارو بیهوش کرده، اون چطور جرئت کرده؟
عصبانیت تو تک تک سلول های بدنش نشسته بود ، اما چهره اش خنثی بود.
کسی جیمین هیونگش و اذیت کرده ، و اون نتونسته ازش محافظت کنه، این برای تهیونگ یه سم بود.

الان تنها یه چیز میخواست؛ سوختن جونگ سوک تو آتیشی که خودش ساخته و التماس کردنش برای نجات پیدا کردن از قلب آتش.
و بعد درحالیکه قلبش و از جسم سوخته اش درمیاره، بهش بگه که ، سزای کسی که عزیزانم و اذیت کنه، مرگه.
لبخندی زد،
لبخندش زیبا، اما نگاهش ترسناک بود.

____

خیره به قصر ، به فکر این بود که از چه راهی وارد قصر بشه، که تهیونگ خبردار نشه .

خدمه با دیدن اون خانم و چهره آشناش اجازه دادن وارد شه ، از نگاه خیره نگهبان روی خودش احساس خشنودی میکرد ،احساس میکرد اونقدری خوب شده که میتونه امشب دل آلفارو کمی بدست بیاره.

اما نگهبان اصلا از لباس بدن نمایی که اون خانم به تن کرده بود خوشش نیومد، فقط تعجب کرده بود ، آخه پوشیدن لباس بدن نمایی مثل این تو قصر، بی احترامی به حساب میومد.

༒︎𝑫𝒂𝒎𝒏 𝒔𝒆𝒅𝒖𝒄𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔 Where stories live. Discover now