نامجون دستی به گردنش کشید و جوریکه انگار بعد از سال ها میتونست راحت نفس بکشه ، دم عمیقی گرفت و به دیوار چوبی پایگاه تکیه داد.
همه چیز و به یونگی که ساکت به حرفاش گوش میداد گفته بود.
توقع هر واکنشی رو از یونگی و داشت.با صدای خنده ی یونگی سرش و سمتش چرخوند، یونگی درحالیکه با پوتینش سنگای رو زمین و کنار میزد آروم آروم صدای خنده ی ناباورانش بالاتر میرفت.
_هیونگ شوخی قشنگی بود ، واقعا واو.با نیشخند سرش و بلند کرد تا اثری از شوخی توی صورتش هیونگش ببینه اما بادیدن نامجونی که با موهای بهم ریخته و نگاهی خسته بهش زل زده بود ، پوزخندی زد و ناباورانه سرش و به دو طرف تکون داد ، با صدای ضعیفی گفت: هیونگ....چطور ممکنه.....تو هیونگمی ...نه نه!
نامجون چشماش و بست تا بتونه با ذهن مشغولش کلمات و درست بچینه : یونگی ؛ قرار نیست چیزی تغییر بکنه ، فقط خواستم حقیقت و بدونی ، جین ، یعنی مادرت ، اون من و نمیخواد، پس نگران چی هستی؟
اولین بار بود، اینقدر هیونگش و شکسته میدید .
و این قلبش و به درد میاورد ، نمیدونست باید چیکار کنه
قبول حقیقت واسش سخت بود ، هیونگش جفت حقیقی مادرشه! چرا اینقد همه چی پیچیده شده؟دوست داشت داد بزنه ، مشت بکوبه تو دهن آلفایی که به مادرش چشم داشته باشه ، اما خب که چی؟
مگه گناه اون دو چی بود؟چشماش و فشرد و سعی کرد از دید اونا به قضیه نگاه کنه ، و کم کم با حقیقت کنار بیاد.
نیم ساعتی بود که هر دو کنار هم بی صدا تکیه داده به دیوار چوبی و خیره به جنگل روبه روشون ، نشسته بودن، و صدایی جز زوزه های خفیف گرگ های پک از راه دور به گوش نمیرسید.
یونگی آهی کشید و زانوی جمع شده اش و دراز کرد : مادر..... چرا تورو بعد از فهمیدن حقیقت هم نمیخواد؟
نامجون با یاد آوری حرف های جین لب زد _میگه پسرام اذیت میشن.
با حرف نامجون لبخندی رو لبش نشست ، و لبخندش هی بزرگتر میشد ، اینکه مادرشون در هر وضعیتی به فکرشون بود واسش خوشایند بود .
دستی به پیشونیش کشید _ الان چی میشه؟ به من گفتی ، منم سعی میکنم باهاش کنار بیام، اما جونگکوک و میخواین چیکار کنین ؟ اون به شدت روی مادر حساسه .
نامجون نمیدونمی گفت و با قدمای خسته سمتش ماشینش رفت.
یونگی به راه رفته ی ماشین و خاک هایی که بلند شده بودن خیره شد ، کاش میشد تو زمان برگشت._____
گره ی کمربندش و بست و مکحمش کرد.
واقعا از موهاش کلافه شده بود ، سر تمرینات دوست داشت همونجا با آتیش سر خودش و کچل کنه و راحت شه.نامرتب بافتشون و از تو آینه به خودش نگاه کرد ، آروم آروم لبخند ترسناکی روی لبش شکل گرفت ،بلاخره اون روز رسیده بود.
YOU ARE READING
༒︎𝑫𝒂𝒎𝒏 𝒔𝒆𝒅𝒖𝒄𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fanfiction[کامل شده] ❤️خلاصه کیم تهیونگ، پرنس زیبای سرزمین رد مون. گول چهره ی زیباش و معصومش و نخورید . موقعیت پیش بیاد از هر گرگی بی رحم تر میشه. اون یه رازه داره ، پشت اون همه زیبایی چی مخفی کرده کرده؟ چی میشه اگه جفت پرنس تهیونگ ، یه دارکر باشه ؟ اونم آلفا...