(𝑝𝑎𝑟𝑡31)تهیونگم

7.3K 1.1K 123
                                    

پشت درخت لباساش و کند ‌و به فرم گرگیش دراومد ، از پشت درخت اومد بیرون و همراه با جیمین از قصر دور شدن.

با هیجان می دویدن و گرگاشون زوزه ی سرخوشی میکردن .
وقتی به اندازه ی کافی خسته شدن، تصمیم گرفتن برگردن.

حالا هردو لباس پوشیده تو بدن انساسیشون بودن، درحالیکه جیمین به درخت تکیه داده و پاهاش و دراز کرده، و تهیونگ روی چمنا خوابیده و سرش روی پای جیمین  گذاشته.

_جین هیونگ از همه چی خبر داشت ، و من مطمئنم که از چیزهای بیشتری هم خبرداره ، اما نمیخواد که جونگکوک و یونگی بدونن.

تهیونگ گفت، و جیمین شوکه پرسید: چطور؟! چطور به این نتیجه رسیدی.

چرخی به چشماش داد : چیزی نداره که هیونگ ، من از حالت ها چهره اش فهمیدم، اونجا که گفت توقع نداشتم ، صرفا جهت این گفت که کسی شک نکنه.

_تهیونگ به تو ربطی نداره ، چندبار بگم تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.

_هیونگ، خب یعنی چی، اون چی و از جونگکوک مخفی می.....

جیمین بین حرفش پرید :وااای تهیونگ ، میگم دخالت نکن ، باش؟ یه بارم که شده حرف هیونگت و گوش کن چی میشه!

_اوکی اوکی، حرص نخور هیونگ، این بارو بیخیال میشم ، فقط بخاطر برادرزاده ی گلم.
و با لبخند بزرگی شکم جیمین و بغل کرد.

با لبخند تهیونگ جیمین هم لبخند زد و موهای تهیونگ و نوازش کرد.

تهیونگ تو پک قبلی، مرکز توجه همه بود ، همه دوستش داشتن، به راحتی میتونست دوست پیداکنه.

اما اون بود که دوستیش و فقط برای جیمین هیونگش نگه میداشت ، خوشش نمیومد با کسی جز اون وقت بگذورنه، کسی جیمین هیونگش و اذیت میکرد اون فرد و از کارش پشیمون میکرد ، با اینکه اون کوچیکتر از هیونگش بود ، و این باعث شد که اونا علاوه بر برادر بودن ، بهترین دوست برای همدیگه هم باشن.

___

سهون با تعجب چندثانیه پلک زد و یهو به خودش اومد ، اون کای نیست؟ اینجا چیکار میکرد، تو این آفتاب؟
الهه ی ماه اون غش کرده،‌ با نگرانی رفت جلو و با پوزه اش کای و تکون داد، اما بیدار نمیشد .

اینشکلی نمیتونست کمکش کنه ، یعنی الان باید برگردم لباسام و بپوشم و بیام؟‌ اصلا به من چه، چرا دارم کمکش میکنم؟

میخواست از اونجا دور شه ، اما یه لحظه چشمای کیوت درشت اون خون آشام و به یاد آورد!
نه نههه نمیتونم به حال خودش ولش کنم.
با سرعت سمت جایی که لباساش و گذاشته بود رفت و بعد از به تن کردنشون ، و با دو برگشت.

_______

چانیول بیصدا روی مبل نشسته بود .
به هیونگ ترسناکش که با اخمی روی صورت‌ پشت میز نشسته بود و با ورقه های رو میز مشغول بود ، خیره بود.

༒︎𝑫𝒂𝒎𝒏 𝒔𝒆𝒅𝒖𝒄𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔 Kde žijí příběhy. Začni objevovat