Ch.03

414 102 30
                                    

Fore Time-

- دارم میگم ولم کنین لعنتیا!!
در چوبی زندان باز شد و طناب دور بازوهاش رو بریدن
مچ دو دستش رو به هم قفل کردن و بعد با شدت زیادی به داخل اتاقک چوبی پرت شد
در توسط یکی از اونها بسته و قفل شد و هردو به سرعت خارج شدن
سوکجین سریعا روی پاهاش ایستاد و محکم دو چوب در رو بین دستاش مشت کرد
- منو بیارید بیرون! صدامو میشنوین؟ اینجا چه خبره عوضیا! میگم این همش..اه..
به زخم کف دستش خیره شد
بنظر عمیق میومد چون سریعا خون قرمز رنگش از بین بریدگی نسبتا عمیق به بیرون چکید
- اه میسوزه..فقط همینو کم داشتم..یه سری احمق و یه زخم توی یه خواب مسخر..-
به سرعت جمله رو ناتموم گذاشت
زخم..توی خواب؟
امکان نداشت..تا بحال یک بار هم نشده بود که توی خواب درد رو حس کنه
به زخم کف دستش نگاهی انداخت
به شدت میسوخت
سرش رو به دو طرف حرکت داد
- امکان نداره..
با لرز آشکاری از جا بلند شد و درحالی که زخم کف دستش خیره بود به اطراف نگاه کرد
باد سردی میومد و موهاش رو حرکت میداد
نور شعله‌های آتیش سایه‌ای توی سلول چوبی انداخته بود
لباس‌هاش به شدت خاکی و کثیف شده بودن
طناب دور مچ‌هاش پوستش رو سابیده بود
-این..امکان نداره..
به در چوبی زندان نگاهی انداخت و بعد از برداشتن قدمی به سمت عقب خودش رو محکم به چوب‌های محکم سلول کوبید
- منو بیارید بیرون!
دوباره عقب‌گرد کرد و باز هم خودش رو به در کوبید
- صدامو میشنوین لعنتیا؟
دوباره و دوباره به عقب میرفت و با شتاب خودش رو به چوب‌ها میکوبید
- من مال اینجا نیستم..من کیم سوکجینم! با چه جرعتی منو انداختین اینجا؟ منو بیارید بیرون!
ضربه‌ی اخر رو با شدت بیشتری زد و همونطور تکیه داده به در‌های چوبی روی زمین نشست
- من..من کجام؟
نگاهی به آسمون و اجسام اطرافش انداخت
- اینجا دیگه..چجور جهنمیه..
شونه‌ش درد میکرد
زخم روی دستش عمیق تر شده بود
چشماش تار میدید
بدنش کوفته بود
هوا سر‌دتر از اونی بود که کت شلوار کتان و تیشرت سفید رنگش بتونن از بدنش مراقبت کنن
علوفه‌های کف زندان به تمام نقاط لباساش چسبیده بودن و بیشتر کلافه‌ش میکردن
لیسی به لب‌هاش زد و اروم زمزمه کرد
- شاید اگه بخوابم..خوابم تموم بشه...
زانوهاش رو بالا اورد و توی شکم خودش جمع کرد
- شاید صبح که بیدار شدم تو تختم باشم..حتما..حتما راهش همینه..مطمئنم وقتی چشمامو باز کنم تو تختمم..بعدش..بعدش به اتفاقات امشب میخندم..
لبخندی زد
باد خنکی برای چند لحظه شدت گرفت و تنش رو لرزوند
- آه..سرده..
پلکاش به ارومی روی هم قرار گرفتن..غافل از اینکه هیچکس نمیتونه توی خواب و رویا، سعی کنه تا به خواب بره...
....
- با سو استفاده از موضوع کمبود آذوقه برای نیروهای جنگی، برخی از فرماندار‌های مجاور از مردم پول یا برنج میگیرن
فنجون سفید رنگ رو کمی خم کرد و بعد از نوشیدن مقداری از نوشیدنی داخلش اون رو روی میز برگردوند
- داری میگی به زور مردم رو وادار میکنن تا بهشون کمک کنن؟
یونگی سری تکون داد و اینبار اون کمی از نوشیدنیش رو مزه کرد
- همینطوره، اونا حتی از مردمی که وضع مالی خوبی ندارن هم برنج طلب میکنن و این میتونه به وجهه سطلنتی اسیب جدی وارد کنه..
هوسوک سری تکون داد و اروم زمزمه کرد
- نیرو‌های جنگی هنوز اقدام به درخواست آذوقه نکردن و اینکه توی این مورد به مشکل بخورن جز شایعه چیزی نیست..پس بازهم دارن از مردم ضعیف میگیرن تا به ثروت خودشون اضافه کنن
نامجون در جواب هوسوک نگاهی به امپراطور کرد و ادامه داد
- اگه بخوایم بازرسی رو به روستاها و شهرهای مجاور بفرستیم به سادگی مدارک رو از بین میبرن
تهیونگ تایید کرد
- اینبار نمیتونیم کسی رو مامور کنیم که از پس تمامی وظایف به خوبی بربیاد
خودش رو جلو کشید و نگاهی به هر سه نفر انداخت
- ازتون کمک میخوام..باید شخصا به این موضوع رسیدگی کنم و میخوام که در این ماموریت همراهیم کنید
یونگی تعظیمی کرد و به سرعت اطاعت گفت
نامجون هم بعد از تعظیم اروم لب زد
- هر طور که شما دستور بدید، همونطور اقدام میکنیم سرورم
هوسوک حرف نامجون رو تایید کرد
- درسته..ما قسم خوردیم که به کشور و به شما خدمت کنیم، اطاعت میشه سرورم
تهیونگ لبخندی به همراهان قابل اعتمادش زد و فنجون نوشیدنی رو بالا اورد تا به همراه هم بنوشن
فردا شب باید راه میوفتادن و به سرعت مشکل رو در چند ساعتی که تا طلوع افتاب مهلت داشتن حل میکردن..
جرعه‌ی کوچیکی از شراب سفید رنگ رو نوشید و برای چند ثانیه به یاد اون زندانی عجیب افتاد
ناخواسته نیشخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و توی ذهنش زمزمه کرد
- این خواب تو نبود..این کشور من بود و تو باید توی کشور من اونطور که من میخوام رفتار کنی!

𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾Where stories live. Discover now