Ch.12

351 102 74
                                    

Fore Time-part 12"

در رو به ارومی هول داد و وارد اتاق شد
زیر بارون موندن و خیس شدن لباس‌هاش به لرز کوچیکی که به بدنش افتاده بود منتهی شده و حالا با دستایی که خودش رو بغل گرفته‌ بود قدم به جلو میذاشت
هر لحظه که ذره‌ای جلوتر میومد صحنه‌ها واضح تر میشدن
تمامی نقاط بدنش ،حتی میتونست به اغراق بگه که پشت پلک‌هاش هم یخ بسته اما..چرا لب‌هاش گرم بودن؟
برای چی اون گرما از بین نمیرفت؟

"گرمش‌کن"

- لعنت بهت !
چشماش رو بست و دستاش ناخواسته پایین افتادن و مشت شدن
- برای چی باید چنین چیز احمقانه‌ای بگی؟ کیم سوکجین جدا که احمقی..
نگاهش روی میز و گلدون سفالی ابی رنگ ثابت موند

"من..پشیمون نیستم.."

-اه..از ذهن لعنتیم برو بیرون عوضی!

"سوکجین.."

جوری که صداش زده بود..
کل مدت هیچ صدایی جز برخورد قطرات اب نمیشنید پس چرا..چرا وقتی امپراطور اونطور صداش زده بود سوکجین انعکاس صداش رو هم حس میکرد؟

-فلش‌بک-

حس میکرد به اکسیژن نیاز داره
گذر زمان رو از دست داده بود
نمیدونست به چه اندازه توی اون حالت بوده..
قرار نبود عقب بکشن؟
اصلا..چرا چنین چیزی رو شروع کرده بود؟
پلکاش اروم باز شدن و با دیدن چهره‌ی امپراطور از اون فاصله‌ی کم، به طوری که انگار توان تحلیل همه چیز رو ناگهانی به دست اورده عقب کشید و با دستش بدن امپراطور رو هم به عقب هول داد
تهیونگ با حرکت عجیب سوکجین چشماش رو باز کرد و به فاصله‌ای که ایجاد شده بود چشم دوخت
نگاهش رو اروم بالا اورد
سوکجین قرمز شده بود
تند نفس میکشید و کاملا خیس از اب بود..درست مثل خودش
جین چشماش رو اروم باز کرد و وقتی فهمید امپراطور بهش خیره شده سریعا چرخید
دستاش مشت شده بودن
- احمق..احمق..احمق..
پشت سر هم و بدون فاصله زمزمه میکرد
- چیکار کردی..احمق..
قدم برداشت تا سریعا از اونجا بره
- سوکجین !
- (صدام نزن لعنتی!)
پلکاش رو محکم روی هم فشرد
حالا لباش‌ هم روی هم میکشید و این، نهایت اضطراب سوکجین بود
- من..من پشیمون نیستم!
پلکاش ناخواسته از هم فاصله گرفتن
خیره به راه رو‌به‌روش بود..اما ذهنش پیش جمله‌ای که چند لحظه پیش شنیده بود..
- من ازش..پشیمون نیستم سوکجین!
جین بدون اینکه مهلتی برای جملات بعدی امپراطور بهش بده قدم به جلو برداشت
اولش قرار بود فقط تند راه بره..اما وقتی به خودش روبه‌روی در اتاق نگاه کرد فهمید کل راه رو دویده..

-فلش‌بک-پایان‌گشت-

پشت دستش رو به ارومی روی لبش کشید
- میدونی چیه اقای امپراطور..
چشماش رو بست و لحظه‌ای که امپراطور لب‌هاش رو به ارومی گزید رو به خاطر اورد..لحظه‌ای که سوکجین هم متقابلا لب‌پایینی امپراطور رو به نرمی فشرد و نفس عمیق و گرم امپراطور رو حس کرد
- منم ازش پشیمون نیستم..

𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾Where stories live. Discover now