Ch.10

355 93 56
                                    

Fore Time-Part 10"

- از دنیای خارج از قصر لذت بردی؟
سمت تاب چوبی که باد هولش میداد رفت و روش نشست
- فوق‌العاده بود..میدونی هرکسی که چیزی برای فروختن داشت داد میزد تا جلب توجه کنه..سرو صداشونو دوست داشتم
خندید
- ادمی نیستم که از سکوت لذت ببره
تهیونگ جلو رفت و روبه‌روش ایستاد
- به نظر میرسید
سوکجین نفس عمیقی گرفت و به عطرای مختلف گلها اجازه داد تا مشامش رو معطر کنن
- امروز..وقتی خواجه‌ت یچی بهت گفت فورا دنبالش رفتی..چیزی شده؟
جین کنجکاو پرسید و به امپراطور خیره شد
- البته، میتونی جواب ندی
- برای بازگشت نامزد امپراطور قراره جشنی بر پا بشه
جین چشماش رو نازک کرد
- نامزد امپراطور..چی؟
با تعجب به تهیونگ خیره شد
- تو نامزد داری؟
- نمیتونم داشته باشم؟
هنوز گیج بود
- چی؟ نه..یعنی میتونی داشته باشی ولی..این مدت حرفی ازش نبود و فکر کردم شاید یه امپراطور مجردی..
تهیونگ نگاه دقیق تری به سوکجین انداخت
- متاسفانه نامزد دارم
- واو..جدا تحت تاثیر قرار گرفتم
نگاه دیگه‌ای به امپراطور انداخت و خندید
- اولین زنته؟
- درسته
- اوو پس باید مشتاق باشی
تهیونگ خندید
- برای ازدواج با بانو سو؟
نگاهش رو از سوکجین گرفت و به زمین زیر پاش خیره شد
- فکر نمیکنم
جین دست به سینه نگاهی بهش انداخت
- از این ازدواجا که زوریاس پس..
نگاه منتظر امپراطور میتونست بهش ثابت کنه که از حرفاش چیزی رو نفهمیده
- بیخیال..میشه ایندفعه که به خارج از قصر میرم باهام بیای؟
- برای چی؟
قدم‌هاش رو به سمت خروجی باغ برداشت
- نامجون دوست خوبیه اما بهم اجازه نداد چیزی بخرم..درواقع پولی نداشتم و نمیخواستمم ازش بخوام برام چیزی بخره ولی با تو راحتم
- میخوای چی بخری؟
تهیونگ پشت سرش راه افتاد و همراهیش کرد
- کلی چیزای قدیمی تو بازار هست که میتونم به عنوان یادگاری بخرم
- یادگاری؟
- هوم..
دوباره همون پل..همون دریاچه..و همون دو نفر..
- برای وقتی که برگردم..اونموقع اون یادگاری خاطرات اینجارو یادم میاره
تهیونگ نگاه جین رو دنبال کرد و به امتداد دریاچه خیره شد
- چطور..باید برگردی؟
- اون صدای توی خوابم میگه باید معشوقمو پیدا کنم..
- معشوقه؟
حالا مسیر چشماش صورت سوکجین بود
- معشوقه‌ت رو پیدا کنی؟
سوکجین با سر تایید کرد و لباش رو بهم فشرد
- کسی که بخاطر خودم دوستم داشته باشه..اخرین خوابی که دیدم واسه امروز صبح بود..بهم گفت کسی که نجاتم میده، کسی که مراقبمه و کسی که..
سمت امپراطور برگشت
- توی چشماش چیزی جز تصویر من نیست
باد با لجبازی آب رو به تکون دادن خودش مجبور میکرد و باعث تحرک برگای درختا میشد
توی اون فصل بهاری شکوفه‌ها هر جایی بودن..روی اب و زمین و حتی توی هوا
اون دو نفر..روی همون پل..و درست بالای همون دریاچه به هم خیره بودن و چیزی جز وجود خودشون رو حس نمیکردن
این همون نشونه بود
توی چشماشون چیزی جز تصویر همدیگه نبود..

.....

طبق عادت صبح زود بیدار شد
کمی به فضای باز و بزرگ اتاق نگاه کرد
شاید اولین باری بود که بعد از به تخت نشستن، با لبخند از خواب بیدار میشد
- خواجه نام؟
در به ارومی باز شد
- صبحتون بخیر امپراطور
- به ندیمه ها بگو بیان داخل
- بله سرورم
بعد از تعظیم خواجه نام از اتاق بیرون رفت و کمی بعد ندیمه‌ها وارد شدن
روتین همیشگی صبحاش انجام میشد اما با این تفاوت که اینبار میخواست زودتر اماده بشه
لباسش رو بهش پوشوندن
کمربندش رو براش بستن
موهاش به ارومی جمع شد و تاج همیشگیش رو روی سرش گذاشتن و بعد کلاه مشکی رنگش
خواجه نام درحالی که خم ایستاده بود شروع کرد
- امروز ژنرال مرز‌های خارجی به قصر میان
- قبل از هرچیزی باید جایی برم
خواجه نام سرش رو بلند کرد
- چه..جایی؟
تهیونگ نگاه نرمی به خواجه‌ انداخت و نیشخند زد
- نیازی نیست بگم
خطاب به ندیمه‌ها گفت
- کافیه
با احترام هر سه ازش فاصله گرفتن
- نامجون بیرونه؟
- بله سرورم
از اتاق خارج شد و با دیدن نامجون لبخند زد
- همراهم بیا، باقی نیازی نیست که بیاید
- اما سرورم..
تهیونگ نگاه دیگه‌ای به خواجه انداخت
- گفتم لازم نیست
خواجه نام خم شد و تعظیم کرد
تهیونگ به راه افتاد و نامجون هم به دنبالش قدم برداشت
- میتونم بپرسم کجا میریم؟
- پیش سوکجین
تهیونگ جواب داد و قدم‌هاش رو تند‌تر کرد
نامجون دو قدم بلند برداشت تا فاصله‌ی کمی با امپراطور داشته باشه
- پس، میشه کمی ارومتر راه برید؟
- نه !
نامجون ناخواسته خندید و به دویدن به دنبال امپراطور ادامه داد
مسیر طولانی نبود اما حالا به نظر دورترین نقطه میومد
حین رد شدن از پل تهیونگ برای چند ثانیه قدماش رو کند کرد
وسط پل ایستاد و نگاهی به کنارش انداخت
جایی که دیشب با وجود خودش و جین پر شده بود
لبخندش پر رنگ شد
فکر به لحظات دیشب هم خوشحالش میکرد..

فلش‌بک-شب قبل"

نگاه هردو هنوز به انعکاس چهره‌ی دیگری توی چشم‌هم قفل بود
تهیونگ ناخواسته قدمی به جلو برداشت و نزدیک رفت
باد به طوری که قصد نشون دادن اعتراض داشته باشه برای چند ثانیه تند وزید و گلبرگای صورتی رنگ‌شکوفه‌ها رو پخش کرد
یکی از اون برگ‌های نازک و صورتی رنگ مسیر نزدیکی به گونه‌ی سوکجین رو در پیش گرفت اما باد اون رو بالا برد و گذاشت روی موهای نرمش بشینه
جین به نگاه تهیونگ که گلبرگ رو دنبال میکرد خیره شد و خندید
تهیونگ لبخند زد و قدم دیگه‌ای جلو اومد و گلبرگ رو برداشت
خنده‌ی سوکجین به ارومی محو میشد و ازش ردی از لبخند به جا میموند
تهیونگ هنوز به چهره‌ش خیره بود
از جو حاکم بدش نمیومد، اما معذبش میکرد
لبخند شیطونی زد و خودش رو جلوتر اورد
تهیونگ متعجب به فاصله‌ی کمشون نگاه کرد
- داری..چیکار میکنی؟
- کاری که تو میکنی
تهیونگ هنوزم ثابت بود
اینبار تهیونگ لبخند شیطونی زد و بازهم جلوتر رفت
سوکجین خودش رو ناگهانی عقب کشید
تهیونگ خندید
- منم کاری که تو کردی رو انجام دادم
جین اخم ظاهری به چهره نشوند
- منم ادامه‌ش میدادم اتفاق ناگواری میوفتاد امپراطور
- مثل چی سوکجین؟
دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد
- میخوای بگی نمیدونی؟
- دارم میگم نمیدونم
لب پایینش رو با زبون خیس کرد و بلافاصله گزید
هجوم سریع و بی برنامه‌ش سمت صورت امپراطور باعث شد تهیونگ به نرده پل بچسبه و سوکجین تو فاصله چند سانتی از لب‌هاش از حرکت دست بکشه
به لب‌هاش خیره شد و اروم زمزمه کرد
- یچی تو این مایه‌ها
تهیونگ هم متقابلا به لب‌هاش خیره بود
از نزدیک نرمتر بنظر میومدن
برای یک لحظه وسوسه‌ی اینکه بخواد اون فاصله‌ی کم رو از بین ببره به ذهنش افتاد اما هیچ عملی صورت نگرفت
سوکجین زودتر عقب‌ کشید
- شبت بخیر اقای امپراطور

فلش‌بک-پایان‌گشت"

و حالا جلوی اون اقامتگاه بود
مشتاق دیدن کسی که لبخند رو به لبش هدیه داده و باعث شد صبح خوبی رو شروع کنه
- کیم سوکجین
اروم زمزمه کرد
- خوشحالم که به گذشته اومدی

la fine della decima parte

.....

گاااایز
یه اتفاق ناگوار افتاد و یه بخش از این پارت حذف شد 🙂
جدا قرار بود بیشتر باشه..البته اینم بگم اگه این دو بخش تو کلیپ‌بوردم نبودن همینام نداشتم...
سو قانع باشید به همین بجاش باقی رو فردا میذارم
مرسی از صبوری و قشنگ‌بودناتون..
فردا باز اپ داریم به همین مقدار یا شاید، تاکید میکنم شاید بیشتر
بخاطر وجود هرگونه ایراد تایپی عذر خواهی میکنم، تقصیر ادمینه که رفته دور دور..والا
خلاصه بوس بای

𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾Where stories live. Discover now