Fore Time-
با چشمهایی که درشت شده بودن به اون دو به ظاهر سرباز زل زد
- صبر کن..چی؟
سرباز سمت چپ نیزه رو به جلو متمایل و با فریاد بهش اخطار داد
- زانو بزن!
- شما..یکم جدی به نظر میاین..این یه..-
- ساکت شو و زانو بزن!
یکی از اون دو فرد قدمی سمتش برداشت و باعث شد با ترس قدمی به عقب برداره تا فاصلهی قبلی رو حفظ کنه
- هی هی وایسا..عقب بمون..این داره به یه خواب ترسناک تبدیل میشه..
سرباز بی اهمیت به وراجیهاش فریاد دیگهای رو به گوشهاش هدیه داد
- زانو بزن..این یه دستوره!
به ناچار باشه ریزی زمزمه کرد و اروم روی زانوهاش فرود اومد
یکی از اون دو، طنابی رو که متصل به کمربندش بود ازاد کرد و دستا و بازوهاش رو محکم بهم بست
- آه..درد داره، ارومتر روانی!
بازوش توسط مرد کشیده شد و به اجبار سر پا ایستاد
- میتونم بپرسم اینهمه خشونت رو برای چی به خرج میدین؟
هیچ جوابی دریافت نکرد و باعث شد با کلافگی به مسیری که پیش گرفته بودن چشم بدوزه
به نظر میومد داشتن از جنگل خارج میشدن..****
قدمهاشو به ارومی برداشت و از پلهها بالا رفت
خسته بود و دورهمی که توی کلاب با دوستاش گرفتن تاثیر مستقیم روی حالش داشت
بر طبق عادت همیشگی، بعد از ورود به اتاق بالا تنهش رو خالی از لباس کرد و خودش رو روی تخت پهن...
تو همون حالت گوشی رو از جیب پشتی شلوارش بیرون اورد و روی دراور گذاشت
اصلا دوست نداشت برای کلاسای صبح بیدار بشه پس الارم گوشیش رو فعال نکرد و خودش رو خیلی زود توی اعماق رویاهاش پیدا کرد......
بالشتی که بین دستاش بود رو اروم هول داد و قلطی زد
نظری نداشت که ساعت چنده و چندتا از کلاساش رو از دست داده
اروم پلکاش رو از هم فاصله داد و به سقف خیره شد
نور مستقیمی که خورشید روی دیوارای اتاقش پخش میکرد نشون میداد از صبح گذشته...
- اه..
دستی به موهای بهم ریختهش کشید و از جا بلند شد
به یاد نمیاورد کِی..اما به نظر میومد وسطای خواب شلوارش رو هم در آورده
مستقیما سمت سرویس رفت و بعد از اینکه آبی به صورت و موهاش زد ساعت رو چک کرد
10:24
اگه نهایت سرعت رو هم به کار میگرفت میتونست به دوتا از کلاساش برسه
از توی کمد لباسای مدنظر رو انتخاب کرد و بعد از جمع کردن چند وسیله ضروری و البته کتابهاش و انداختنشون توی کوله از اتاق بیرون زد
سمت پذیرایی رفت و با دیدن مادر بزرگش با لبخند انرژیبخشی صبح بخیر گفت
- بالاخره بیدار شدی؟
- دیشب با بچهها بیرون بودیم..خواب موندم
- خواب نموندی..
میونگهی عینکش رو جابجا کرد و با لبخند ادامه داد
- خواستی که بخوابی
جونگکوک چشمکی زد و از توی سینی که دست خدمتکار بود تیکهای پنکیک برداشت
و درحالی که گازی بهش میزد راه خروج رو پیش گرفت
میونگ هی به نوه کوچیکش نگاهی انداخت
- صبحانه نمیخوری؟
- مهم نیست..ناهار میبینمتون!
جونگکوک بلند جواب داد و از عمارت خارج شد
میونگهی نفسش رو ازاد کرد و قهوهی سرد شدهی کنارش رو برداشت و جرعه اخر رو نوشید
سمت خدمتکاری که کنارش ایستاده بود، برگشت و بعد از تحویل دادن فنجون نقرهای رنگ پرسید:
- سوکجین کجاست؟ بیدار نشده؟
خدمتکار فنجون رو توی سینی بین دستهاش قرار داد و سر خم کرد
- برای بیدار کردنشون به اتاقشون رفتم اما نبودن...
اخماش به حدی نزدیک بهم شدن و کمی فکر کرد..
سوکجین صبح زود چرا باید از خونه بیرون میرفت؟
- امیدوارم اونطوری باشه که فکر میکنم
با لبخند زمزمه کرد و اروم از جا بلند شد تا صبحانهی حاضر روی میز رو مزه کنه...
...
با رسیدن به چراغ قرمز از حرکت ایستاد
ضربهای به فرمون زد و زیر لب فحش داد
- یکم دیگه زودتر میرسیدم پشت این لعنتی نمیموندم
به عابرا خیره بود تا اون تایم لعنتی سریعتر بگذره
حواسش به بچهای که توی کالسکه نشسته بود و با اسباب بازیش بازی میکرد جمع بود و نتونست از آینه موتوری که با سرعت بهش نزدیک میشد رو ببینه
با ضربهی محکمی که به ماشین برخورد کرد به جلو پرت شد و به کمک کمربند بدون هیچ اسیبی سرجاش برگشت
فورا از آینه به عقب خیره شد و کمربندش رو باز کرد
از ماشین پیاده شد و بدون بستن در به پسری که روی موتور خم شده بود نگاه کرد
- مگه کوری؟ چجوری ماشین به این بزرگی رو ندیدی؟ نمیبینی چراغ قرمزه و اینهمه ماشین توقف کردن؟
پسر اروم از موتور پیاده شد و با دیدن کوبیدگی که روی بدنه آئودی قرمز رنگ به وجود اورده بود لب گزید
سرش رو خم کرد و با شرم متاسفم رو زمزمه کرد
جونگکوک به ثانیههای چراغ قرمز و ترافیک سنگین پشت سرشون خیره شد
- اینجوری نمیشه..شمارت رو بهم بده..با یه کارت..زودباش
پسر اروم کلاه ایمنی رو از سرش برداشت و روی دستهی موتور قرار داد
- الان..میدم..
از توی جیب پشتی شلوار لیش کارت شناساییش رو بیرون اورد و به جونگکوک داد
جونگکوک کارت رو بالا اورد و به عکس و چهره پسر دقت کرد
اسم تایپ شده رو با صدای بلند خوند
- پارک جیمین..شمارتو بهم بده
جیمین مضطرب به جونگکوک نگاه کرد
-شمارم..شمارمو..حفظ نیستم
جونگکوک پوزخند زد
- تو دیگه اخرشی..
سمت ماشینش چرخید و کارتی رو بیرون اورد و سریعا جلوی جیمین نگه داشت
- بهم زنگ بزن..اگه در بری برات بد میشه
بوق ماشینای پشت سری اعصابش رو خورد میکرد
بدون توجه به جیمینی که داشت حرف میزد چرخید و سوار ماشین شد و کارت شناسایی توی دستش رو روی داشبورد انداخت..
پاش رو روی پدال گاز فشرد و به سرعت راه افتاد
جیمین برای ماشینای پشتی به نشونهی تاسف سری خم کرد و فرمون موتور رو به دست گرفت و کنار جدول پارک کرد
کارت رو بالا اورد و شمارهی زیرش رو توی گوشیش نوشت
ایکون سبز رنگ رو لمس کرد و بعد از اینکه مطمئن شد شمارهش برای اون پسر افتاده گوشیش رو به جیبش برگردوند
اگه فقط حواسش روی اون موتور مشکی رنگ نبود الان توی این دردسر نمیافتاد
- فکر کنم دوباره گند زدم..
...
سوییچ رو دست گرفت و از ماشین پیاده شد..با فکر کردن به پسر موتوری توی ترافیک گوشیش رو بیرون اورد و تماس از دست رفتهش رو چک کرد
مطمئنا خودش بود..شمارهش رو به اسم موتوری سیو کرد و گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت
قدماش رو با دقت برداشت و بعد از رسیدن به راهرو تونست ههجون رو ببینه
- ظهرت بخیر پسر..
هه جون بلند بیان کرد و باعث شد چند نفری که از کنارشون رد میشدن نگاهی به شخص جدید بندازن
- چطور تونستی بعد از دیشب صبح زود بیدار شی؟
جونگکی دستش رو دور گردن دوست صمیمیش حلقه کرد
- همه مثل تو دانشجوی مورد علاقه وون نیستن که اگه پنج جلسه هم غیبت کنی بازم نندازدت
جونگکوک خندید
درحالی که باهم حرف میزدن سمت کلاس بعدیشون قدم برداشتن
YOU ARE READING
𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾
Historical Fiction- جسارت منو بپذیرید، اما شما دیگه کدوم خری هستید ! • - اون باید مجازات بشه، خیلی سریع.. ! • - این فقط یه خواب احمقانهس..همین.. ! • - تو به گذشته اومدی تا معشوقهی واقعیت رو پیدا کنی ! ⌯┈──┈┈⋆┈┈──┈⌯ تابحال شده به سفر در زمان فکر کنید؟⏳ تابحال فکر ک...