Ch.16

350 98 48
                                    

Fore Time

هیچ ایده‌ای نداشت که کجاست
اخرین چیزی که به خاطر میاورد لحظه‌ای بود که امپراطور بهش گفت" طاقت بیار، باید بیدار بمونی سوکجین"
ولی حالا..به نظر از بیان اون جمله زمان زیادی گذشته بود...
چشماش رو باز کرد تا شاید کمکی کنه
حالا میتونست فضای نسبتا آشنایی رو ببینه، اتاقی که بهش داده بودن
به ارومی دستش رو حرکت داد و از ارنجش کمک گرفت تا بشینه
کمی احساس سرگیجه داشت
چشماش رو بست و پلکاش رو فشرد
ملافه‌ی ابریشمی رو بین مشتش گرفت، درد سرش عمیق اما زودگذر بود
سر چرخوند تا اطراف رو بار دیگه از نظر بگذرونه
با باز شدن در نگاهش رو همون سمت، ثابت نگه داشت؛
و منتظر موند تا شخص پشت در وارد بشه
در های چوبی به ارومی از هم جدا و بعد اهسته‌تر از چند لحظه قبل نزدیکِ هم شدن
سوکجین چشماش رو نازک کرد و با تشخیص دادن امپراطور لبخند محوی زد و در اخر دست به سینه توی جاش نشست؛
....تهیونگ نگاهی به اقامتگاه سوکجین انداخت، از حرکت موند و به عقب چرخید
- سینی دارو رو بهم بدید
بانوی درباری که سینی چوبی رو حمل میکرد قدم به جلو گذاشت و بعد از تعظیم کوتاهش سینی رو بالاتر گرفت
تهیونگ با یه دست سینی رو گرفت
- لازم نیست کسی بیاد داخل،
به سمت محافظ کیم چرخید
- پشت در بمون و اجازه ورود به هیچکس رو نده
نامجون با اطمینان اطاعت کرد
تهیونگ قدم برداشت و پله‌ی اول رو بالا رفت
تمامی دربار و خواجه‌های همراه امپراطور توی صف‌های منظم، نزدیک به اقامتگاه ایستادن؛
و نامجون بعد از باز کردن درها و سپس، بستنشون چیزی که ازش خواسته شده بود رو انجام داد
تهیونگ درحالی که به محتوای داخل ظرف چوبی خیره بود قدم به جلو میذاشت
سینی رو با دو دست گرفت تا روی زمین، نزدیک به جایی که سوکجین خوابیده بود بذاره
سرش رو بالا گرفت و با دیدن چشمایی که باز بودن و بهش خیره؛ ثانیه‌ای فقط پلک زد و هیچ کار دیگه‌ای انجام نداد
سوکجین یه دستش رو بالا اورد
- hi king !
تهیونگ مبهوت، خیره به سوکجین بود
- تو..بیدار شدی!
سوکجین با لبخند خودشو جلو اورد و خیره به امپراطور زمزمه کرد
- جوری میگی انگار نمیخواستی بیدار بشم
تهیونگ دستش رو به دو طرف، به نشونه مخالفت تکون داد
- نه..نه این درست نیست..من..
به اطراف خیره شد و با یاداوری سینی دارو، بالا اورد و بهش اشاره کرد
- من میخواستم که بیدار بشی، این..این رو برای بهبودت اوردم!
سوکجین خندید
- باشه قبوله..چرا انقدر دستپاچه شدی امپراطور؟
ملافه‌ی‌ ابریشمی رو کنار زد و سعی کرد از جا بلند شه
تهیونگ بلافاصله سینی رو زمین گذاشت و سمتش رفت
- میتونی؟
سوکجین سر تکون داد و روی پاهاش ایستاد
- حس میکنم چند ساله که خوابم.. از اون روز چقدر گذشته؟
تهیونگ به ارومی زمزمه کرد
- تو به مدت هفت روز هوشیاریتو از دست داده بودی..
سوکجین متعجب " واو " رو تلفظ کرد و سمت سینی دارو رفت
پیاله‌ی چوبی رو برداشت و عطر مایع داخلش رو استشمام کرد
- بوش خوبه، ولی مطمئنا بد مزه‌س..
به عقب برگشت
- من گشنمه!
تهیونگ به لحن بچه‌گانه‌ش گوش داد و ناخواسته، درحالی که سرش به پایین مایل میشد و پلکاش روی هم مینشستن خندید
- خنده داره؟
سوکجین معترضانه پرسید
- نه..
تهیونگ بر طبق اقتدار همیشگی خودش، دستاش رو به پشت سر برد و بهم قفل کرد
- حس میکنم، دلتنگ این لحن بچه‌گانه شده بودم..
سوکجین با خباثت قدم به جلو گذاشت
- دلتنگ لحنم یا خودم؟
تهیونگ نگاهش رو از زمین گرفت و به چهره‌ی سوکجین داد
بعد از گذشت اون هفت روز، دیدن چهره‌ی بشاش و جسم سالمش باعث میشد لبخند بزنه
و این شروع احساسی بود که تهیونگ هیچ ایده‌ای راجبش نداشت..
تهیونگ متقابلا قدم به جلو برداشت
- برای رفع گرسنگی، افتخار اینکه همراهت باشم رو دارم؟
جین خندید
- جدی میگی؟
تهیونگ دستش رو جلو اورد و منتظر موند و جین؛ دستاش رو درهم قفل کرد
- میدونی تو آینده اگه چنین حرکتی بزنی، یعنی درخواست یه دیت رو داری..
- دیت؟
با سر تایید کرد
- دیت، یه قرار عاشقانه..
چشمای امپراطور حول فضای اتاق به گردش در اومدن و بعد از پلک ارومی، لب‌هاش رو نرم بهم فشرد
- پس، برای رفع گرسنگی، افتخار اینکه همراهم به قرار بیای رو دارم؟
سوکجین بلند خندید
- اووو امپراطور..فکر کنم اگه تو اینده بودیم الان دخترا برات جیغ میکشیدن،
دستش رو بالا برد و توی دست خنک امپراطور گذاشت
- قبوله..بریم!
تهیونگ لبخند زد و همراه سوکجین، از اتاق خارج شدن

𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾Where stories live. Discover now