Fore Time-Part 5"
- عوضی احمق..وقتی میگم ایتالیا فکر میکنه دارم بهش فحش میدم اونوقت پادشاه شده
جهت قدمهاش رو تغییر داد
- اون زنیکه لعنتی چی میگفت اخه..اگه یکم دیر تر اومده بود میتونستم قانعش کنم
طول اون چهاردیواری کوچیک رو برای بار پنجم قدم زد
- جوری حرف میزنن انگار من یه بدبخت بیچارهم..نمیدونن من، من کیم سوکجینم!
اسم خودش رو بلند داد زد و لگد محکمی به دیوارهی چوبی زندان کوبید
- لعنت بهتون!
به لباسهایی که به تن داشت دقت کرد
همهشون خاکی شده بودن و دقیقا همون لباسایی بودن که موقع خواب پوشیده بود
دست توی جیب شلوارش کرد و محتویاتش رو خالی
کیف پولش اونجا بود
بازش کرد و پولایی که داخلش بودن رو از توش دراورد
بین تمام جیباشو گشت
جز چند قطعه عکس، چندتا برگه چک سفید و مقداری پول چیزی پیدا نکرد
نا امید خواست به جیب برشگردونه که ذهنش برای ثانیهای جرقه زد
زیپ مخفی کیف پول رو کشید و از توش، صفحهی کوچیک و مشکی رنگ ساعتی رو بیرون اورد که از دستهش جدا شده بود
با شوق به صفحهی الایدی که هنوزم روشن میشد خیره شد
ساعت رو بین مشتش فشرد و بلند خندید
فاصلهی کمی تا ریختن اشک شوق داشت
کیف پول و ساعت رو تو مشت گرفت و سمت نردههای چوبی دوید
- نگهبان..آهااای..کسی هست؟ یکی جوابمو بده سریع!
بعد از گذشت چند لحظه و نگرفتن جواب مشتهای محکمی به چوب زد و باز فریاد کشید
- عوضیا میگم بیاین اینجااا !
دوتا از نگهبانا در حالی که سریع حرکت میکردن سمت سلولش دویدن و بعد از باز کردن قفل داخل شدن
- دو ساعته دارم صداتون میکنم احمقا نمیشنوید؟
سربازی که چهره خشنتر و هیکل بزرگی داشت جلو اومد و با نیزهی توی دستش سوکجین رو تهدید به عقبرفتن کرد
- اگه بار دیگه فریاد بکشی مجبور میشیم مجازاتت کنیم!
سوکجین اروم عقب رفت و با ترس و خندهی مضطربی لب زد
- هی انقدر خشونت هم نیاز نیست..من فقط..خب میخوام امپراطور رو ببینم!
- فکر کردی کی هستی که درخواست ملاقات با امپراطور رو داری؟
جین اخمی به چهره نشوند
- بهش بگین..اون قبول میکنه
سرباز نیشخندی زد
- اونقدر ارزش نداری که بخاطرت وقت با ارزش امپراطور رو هدر بدیم!
جین با حرص قدمی به جلو برداشت
- چه وضع برخورده؟ برو و فورا به امپراطور بگو، میخوام ببینمش!
دو سرباز نگاهی بهم انداختن و خندیدن
نگهبانی که عقبتر ایستاده بود لب زد
- هی میول..چطوره بهش نشون بدیم امپراطور چقدر مشتاق دیدنشه؟
جین متعجب به مکالمهشون گوش میداد
- ایده خوبیه..اینجوری هم من و تو سرگرم میشیم و هم این انسان پست و بیارزش مجازات میشه!
- احیانا اون قسمت انسان پست و بیارزش رو که..با من نبودین درسته؟
جین مضطرب پرسید و خندهی احمقانهای به جملهش اضافه کرد
نگهبانی که میول خطاب شده بود سمت همراهش برگشت
- برو و نگهبانی بده، هروقت کارم تموم شد به دنبالت میام و میذارم ادامهش با خودت باشه
سرباز سری تکون داد و بعد از خروج از سلول، در رو قفل کرد
جین هنوزم مضطرب بود و طبق عادت همیشگی، لبخند احمقانهای به لب داشت
- الان..قراره چیکار کنیم میول؟
نگهبان متعجب از خطاب شدنش با اسم پوزخندی زد و نیزهش رو به طرف سوکجین بالا اورد
- با چه جرعتی اسم من رو به زبون میاری؟
سرش با حرکت اون تیزی زیر گردنش بالا اومد و در همون حالت به نگهبان خشن چشم دوخت
- مگه..باید با شماهام با احترام حرف زد؟ فکر میکردم این وسط فقط امپراطوره که مهمه نه بقیه
میول نیشخند زد و نیزه رو کمی فشرد
-آه..
بریدگی سطحی روی پوست سفید رنگ سوکجین ایجاد و قطرهای خون ازش پایین ریخت
- تو قراره منو سرگرم کنی..درضمن میخوام تمام خشم و نفرتم از دربار رو روی شخص بیارزشی مثل تو خالی کنم!
- داری..تند میری..مگه نه هوم؟
ممکن بود بلایی سرش بیاد و در اخر..مرگی توی همین دنیا داشته باشه؟
تاجایی که به یاد داشت جسد افراد ناشناس و جزو فقرا تو دوره چوسان با یه گاری سمت دره حمل میشد و بدون دفن کردن، به دل کوه میسپردنشون
زندگیش در اخر به چنین مرگی ختم میشد؟
میول نیزه توی دستش رو کمی عقب برد و قبل اینکه با شدت سمت بازوش هول بده شخصی با فریاد بهش دستور داد
- دست نگه دار!
کی بود که اون صدا رو فراموش کنه؟
حتی جین هم اون صدا رو میشناخت..
سمت صدای بلندی که به گوششون خورده بود برگشت
هیچوقت فکر نمیکرد انقدر از دیدن اون شخص از خود راضی خوشحال بشه
- امپراطور!
میول با ترس لب زد و فورا تعظیمی به جا اورد
تهیونگ نگاهی به چهرهی ترسیده و شاید کمی خوشحال سوکجین انداخت
- چه اشتباهی ازش سر زده؟
- چی؟ من هیچ کاری نکردم عوضی!
لحن تند جین تعجب همراهان امپراطور رو به دنبال داشت
میول با بهت به جین و حرفهاش نگاهی انداخت و سریعا سمت امپراطور چرخید
- اون..ب..به شما توهین کرد سرورم
تهیونگ نیم نگاهی به سوکجین انداخت و لب زد
- دارم میبینم..
- دروغ میگه!
سوکجین داد زد و قدمی به سمت دیوار چوبی نزدیک شد
- اون عوضی با یکی دیگه از سربازات میخواستن منو بخاطر هیچی مجازات کنن!
نگاه آروم امپراطور هیچ حسی رو نشون نمیداد
جین با نا امیدی لب زد
- من هیچکاری نکردم،برای یک بارم که شده یکی حرفمو باور کنه لعنتیا!
سرش پایین افتاد
چرا انقدر تنها بود؟
چرا حس میکرد کسی رو نداره؟
نمیتونست قبول کنه ناخواسته به جایی اومده که هیچ حامی نداره..هیچکس نیست تا کمکش کنه..حتی کسی نیست تا حرفاش رو باور کنه..
با ناراحتی مشهودی قدمهای جلو اومده رو عقب رفت و به دیوار زندانش تکیه داد و نشست
- اهمیتی نمیدم باور میکنی یا نه..بهرحال، اینجا هرکی هرچی دلش بخواد همونو میگه و همونو انجام میده
یه پاش رو تو شکم جمع کرد و دستش رو روی زانوش انداخت
موهاش حالا شلختهتر از هر زمان دیگهای بودن و زخم کوچیک زیر گردنش تیشرت سفید رنگش رو لک کرده بود
تهیونگ به ناامیدی پسر روبهروش خیره بود
این پسر، همونی بود که کل این مدت در تلاش برای ثابت کردن حرف خودش بود؟
سمت نگهبان چرخید
- از سلول بیا بیرون
سرباز سریعا اطاعت کرد و منتظر موند قفل در از بیرون باز بشه
میول جلوی امپراطور تعظیم کرد و در همون حالت ایستاد تا امپراطور حرف بزنه
- مجازات برای هیچ و سرگرم کردن خودت؟ خالی کردن عصبانیتت روی مردم بیگناه؟ اگه از شخص یا چیزی خشمگین باشی، باید تلاش کنی تا اون خشم رو روی خود اون افراد خالی کنی نه اشخاص دیگه..از اینجا برو، من در قصرم به مرد ضعیفی مثل تو هیچ نیازی ندارم و این رو خوب به خاطر بسپار، ازار رسوندن به مردم سرگرمی نیست!
سرباز روی زانوهای خودش نشست و به پای امپراطور افتاد
- امپراطور..منو عفو کنید سرورم! م..من حاضرم به جون پدر و مادرم قسم بخورم که اون زندانی حقیقت رو نمیگه!
تهیونگ نیشخند زد
- اون زندانی چندی پیش هم به من بی احترامی کرد، اما تو واکنش شدیدی نشون ندادی!
ترس و وحشت شدیدی کل بدنش رو پر کرده بود
- س..سرورم..چون شما هم حضور داشتید و..من..-
-کافیه!
سمت محافظ شخصیش، نامجون چرخید
- این مرد رو از قصر بیندازید بیرون!
-اطاعت
محافظ کیم بلافاصله جواب داد و با اشاره به چند سربازی که اطراف ایستاده بودن درخواست خودش رو بیان کرد
بازوهای نگهبان بین دستهای دو فرد قفل شد و درحالی که هنوز اشک میریخت و التماس میکرد از زندان و قصر بیرون برده شد
تهیونگ به همراهانش نگاهی انداخت
- جز محافظ کیم، بقیه از اینجا برید
بدون مخالفت و تنها با لفظ جملهی اطاعت سرورم، همراهان امپراطور هم محوطهی زندان رو ترک کردن
تهیونگ قدمی به سلول نزدیک شد
- حرفت رو باور کردم..راضی شدی؟
سوکجین نگاهش رو بالا اورد
تهیونگ چند ثانیه به چشمای غمگین اون پس خیره شد
انجام دادن خواسته و باور حرفش کافی نبود تا به روز اول برگرده؟
چرا از اینکه اون پسر رو اونطور ناراحت میدید حس بدی داشت؟
- درجواب امپراطور چیزی به زبون نمیاری؟
- چی بگم تا از نظرت عجیب یا دروغ نباشه؟
تهیونگ قدمی به عقب برداشت و متانت قبل خودش رو حفظ کرد
- تلاشی برای اثبات اینکه از آینده اومدی نمیکنی؟
جین نیم نگاهی به ساعت توی مشتش انداخت
این خواسته یا ناخواسته، اخرین فرصت بود..
با زحمت از جا بلند شد و سمت در چوبی قدم برداشت
روبهروی امپراطور ایستاد
مشتش رو بالا اورد و اروم از بین دو نردهی چوبی رد کرد
- این..
تهیونگ کنجکاو به محتوای دستش خیره شد
اون..چی بود؟
- این چیه؟
- ساعت!
نگاه متعجب تهیونگ روی صورت سوکجین نشست
- ساعت؟
- بهش نگاه کن..
دکمهی کنارش رو لمس کرد و اعداد روی صفحهش نمایان شدن
- مردم از این برای فهمیدن زمان استفاده میکنن
تهیونگ نگاه عجیبی به اون شی کوچیک انداخت
- این..خیلی..-
- تو زمان شما چنین چیزی میسازن؟
امپراطور با نگاه از نامجون خواست تا جلو بیاد
محافظ قدمی برداشت و به اون شی کوچیک توی دستای پسر نگاه کرد
چیز عجیبی بود
- باور نکردنیه!
تهیونگ سر تکون داد
- درسته اما..چجوری..ممکنه؟ به چه درد میخوره؟
- همین الان گفتم، ساعت رو نشون میده
نگاه خیرهی تهیونگ روی صورت سوکجین افتاد
خبری از اون پسر غمگین چند لحظه پیش نبود
- چطور؟
- شما با استفاده از خورشید ساعتو میگید مگه نه؟
تهیونگ و نامجون نگاهی بهم انداختن و هردو تایید کردن
- این کمک میکنه نیازی به خورشید نباشه..هر عددی که اینجاست نشون میده که الان و درحال حاضر ساعت چنده یا به زبون شما، چه زمانیه
نامجون با شگفتی نگاهی به اون ساعت انداخت
- م..میشه ببینمش؟
سوکجین خندید
- بیا
دستش رو کمی جلو برد تا محافظ اون رو بگیره
تهیونگ هم متقابلا کنجکاو بود اما وقتی زخم و کبودی روی دستای سوکجین رو دید اهمیتی به ساعت نداد
قبل اینکه دستش رو عقب بکشه امپراطور مچش رو قفل کرد
- اون نگهبان این بلا رو سرت اورده؟
جین متعجب نگاهی به دستای خودش انداخت
زخم شده بودن؟
احتمالا واسه وقتیه که به در زندان مشت میزد
- نه..خودم کردم..
دستش رو عقب کشید و به تعجب بچهگانهی محافظ کیم خیره شد
چرا اینکارو کرده بود؟
چرا دست یه زندانی رو گرفته بود؟
اصلا چرا..براش مهم شده بود؟
ناخواسته با دیدن ضعف و نا امیدی اون پسر حسی ازش خواست تا کمکش کنه
و حالا این..مطمئنا چون میدید سوکجین تنهاست دلش میسوخت وگرنه دلیل دیگهای نداشت
بعد از اینکه کنجکاویشون درمورد ساعت و طریقه کارش تموم شد جین کیف پول، عکس و محتویات دیگهی داخلش رو بهشون نشون داد و هردو با تعجب و کنجکاوی محض خیره به اون لوازم و توضیحات جین بودن
- خب..حالا قبول میکنین از آینده اومدم؟
تهیونگ همچنان دو دل بود..اما با وجود اون وسایل عجیب و ناشناخته شک کوچیک توی دلش بزرگتر و پررنگ تر شده بود
- بسیار خب..نمیگم که از آینده اومدی اما، فکر نمیکنم از یاران وزیر اعظم یا ملکه مادر باشی
- تو واقعا همچین فکری میکردی؟
جین با بهت پرسید
- حتی بعد از اون همه چرتوپرتی که به ملکه گفتم؟
تهیونگ نگاهش رو به چشمای اون پسر داد
چرا چهرهش حس آشنایی بهش القا میکرد؟
- این فکر رو داشتم..ولی حالا من رو به شک انداختی
- من خودمو جر دادم اونوقت میگی به شک افتادی؟ خدایا..
تهیونگ متعجب از شنین لغات عجیب سوکجین لب زد
- از چه زبانی استفاده میکنی تا حرف بزنی؟
- شاید کرهای..
چشم غره رفت و زمزمه کرد
وسایلش رو به داخل کیف پول و جیبهاش برگردوند
- حالا که به شک افتادی..چی درمورد من تغییر میکنه؟
- از زندان میای بیرون و اتاقی برای اقامت بهت میدم، تا زمانی که بهت باور ندارم همینطور میمونی
- اینکه شبا مجبور نیستم رو علوفه بخوابم خودش کلی ارزش داره!
دستی به خاک روی لباساش کشید
- خب..کجا میمونم؟!
......
YOU ARE READING
𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾
Historical Fiction- جسارت منو بپذیرید، اما شما دیگه کدوم خری هستید ! • - اون باید مجازات بشه، خیلی سریع.. ! • - این فقط یه خواب احمقانهس..همین.. ! • - تو به گذشته اومدی تا معشوقهی واقعیت رو پیدا کنی ! ⌯┈──┈┈⋆┈┈──┈⌯ تابحال شده به سفر در زمان فکر کنید؟⏳ تابحال فکر ک...