Fore Time-Part 8"
پلهها رو به ارومی بالا رفت و برخلاف دفعات قبل، بیسروصدا سمت کلاسش قدم برداشت
کیفش رو روی میز پرت کرد و روی صندلی نشست
خسته بود و نمیخواست با هیچکس حرف بزنه
سرشو روی کیف گذاشت و چشماش رو بست
هنوزم نمیتونست قبول کنه که سوکجین گم شده
نمیتونست بیخیال بشینه و نبودنش رو تحمل کنه، بهتر بود خودش هم دنبالش میگشت
- هی کوکی!
بیحوصله سرش رو بالا اورد و به چهره سوجون نیمنگاهی انداخت
- کشتیهات غرق شدن پسر..چیزی شده؟
جونگکوک اروم خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد
- نه..چیزی نیست
- مطمئنی؟
سوجون صندلی کنار جونگکوک رو برای نشستن انتخاب کرد و به سمت جونگکوک نشست
- یه چی شده ولی نمیگی..
نمیخواست فعلا کسی بویی ببره..حتی اگه دوستای صمیمی-ش بودن، کافی بود یه نفر این خبرو به گوش کس دیگه برسونه و اونوقت کل سئول از گم شدن نوه بزرگ خانواده کیم خبردار میشد
به زور نیشخند زد و به ههجونی که با یکی از دخترا لاس میزد و سمتشون میومد نگاهی انداخت
- من چیزیم نشده ولی ههجون..مثلاینکه یه چی شده ولی رو نمیکنه
سوجون سمتی که جونگکوک اشاره کرده بود رو دید زد و نیشخند ناخواسته رو لباش نشست
- اوه پسر..انتظار این یکیو نداشتم
هه جون بی خبر از کمین دوستاش سمتشون قدم برداشت و تو ذهنش سناریوهای رومانتیک رو ورق میزد
- یکی بدجوری عاشق شده
جونگکوک خندید و ادامه داد
- بوی عشق میاد پسر
هه جون به اون دو نگاه کرد و با دیدن نیشخندشون متوجه شد که گند زده
- کی عاشق شده بگید منم بدونم
درحالی که جلوی جونگکوک مینشست پرسید و سعی کرد معمولی رفتار کنه
- هی تو که نمیخوای عشقتو ازمون پنهان کنی هوم؟
مضطرب خندید
- بیخیاال بویز..عشق؟ اونم من؟ شوخیتون گرفته؟
سوجون پوزخند زد
- اوکی..پس اگه جونگکوک هیچ مرگش نشده و توهم عاشق نشدی، امشب بریم پاتوق همیشگی..نیاز دارم یکم دور از دنیای واقعی سر کنم
هه جون به پشت چرخید
- جونگکوک چش شده؟
جونگکوک لبخند زد
- یکی از بهترین دوستام عاشق شده..نگران اونم
- عوضیا
ورود استاد به کلاس اتمام صحبتاشون رو اعلام کرد
هر سهنفر منتظر صحبتای استادشون موندن و ذهنشون برخلاف نگاهشون جای دیگه بود
لبخند مصنوعی که جونگکوک به سختی روی لب نشونده بود به سادگی از بین رفت و دوباره به سوکجین فکر کرد..یعنی کجا بود؟.....
بار دیگه به عقب چرخید و چک کرد که کسی دنبالش نمیکنه
قدماش به سمت اون مکان اشنا رو اروم کرد و با خیال اسوده ادامه داد
نسیم شاخ و برگ درختا رو به حرکت درمیاورد و صدای دلانگیزی رو تولید میکرد
نفس عمیقی گرفت و عطر گلهایی که تو هوا پخش شده بودن رو تنفس کرد
صدای برخورد آب به سنگها ارومش میکرد
قدمهای اخر رو سریعتر برداشت تا زودتر به رودخونه برسه
اب شفاف بود و برای لمس کردن وسوسهت میکرد
و هوسوک به سرعت خم شد و دستش رو داخل اب فرو برد
جوری که پوست زبر دستش رو لمس میکرد لذتبخش بود
باد با شدت نسبتا بیشتری وزید و صورتش رو نوازش کرد
دوباره به اطراف چشم دوخت
قطعا کسی به اون مکان نمیومد..
کلاه مشکی رنگش رو برداشت و روی سنگ قرار داد
سنجاق موهاش رو باز کرد و گذاشت موهای کوتاهش روی صورتش پخش بشن
روی تخته سنگ کنار اب نشست و چشماش رو بست
اجازه داد تا صدای اواز خوندن پرندهها فضا رو بیشتر از اونچه که هست دل نشین کنه
- میتونم وقت این مرد جذاب رو بگیرم؟
اون صدای اشنا به سادگی لبخند روی لبش رو غلیظ تر کرد
به پشت برگشت و نگاهی به یونگی انداخت
- کمی دیر کردی
- ولی منتظر موندی
- باید میرفتم؟
هوسوک با شیطنت پرسید و یونگی بلافاصله مخالفت کرد
- نه..اصلا..خوشحالم که موندی
روی سنگ روبهرویی نشست
- برای اینکه کسی به خروجم از قصر شک نکنه، مجبور بودم با ارامش خاطر کارهام رو انجام بدم
هوسوک سر تکون داد
- متوجهم..ایرادی نداره، منم از طبیعت لذت بردم
- بیشتر از کنار من بودن لذت بخش بود؟
با لبخند به یونگی خیره شد
- هوم..شاید؟
- شاید؟
خندید
یونگی از جا بلند شد و جلوی هوسوک زانو زد
- موهات رو باز گذاشتی
- هوم..کسی نبود
- مدت زیادی بود که اینطور ندیده بودمت
از جا بلند شد و کنارش نشست
اولین باری که هوسوک رو دیده بود، در همین مکان بودن
وقتی برای خلوت کردن با خودش به سمت جنگل قدم زد و در اون بین پسری که موهای کوتاهی داشت و از اب خنک رود مینوشید توجهش رو جلب کرده بود
وقتی چهرهش رو دید، تونست بفهمه که کسی جز فرمانده جانگ نیست
بدون اون کلاه و با کنار گذاشتن سلاحهای جنگیش، اصلا فرماندهی خشن توی قصر نبود
- سراشپز مین؟
نگاهش رو از زمین گرفت
- هوم؟
- چه کسی ذهنتون رو درگیر کرده؟
لبخند زد
- یه پسر با موهای کوتاه
-هوم..درمورد سوکجین حرف میزنی؟
- چی؟
کمی به حرف هوسوک فکر کرد
- اه..درسته سوکجین هم موهای کوتاهی داره، منظورم یه پسر با موهای کوتاه و روشن بود
- کوتاه و روشن..من میشناسمش؟
یونگی نیشخند زد
- به چشمام خیره شو
هوسوک سر تکون داد و کاری که یونگی گفته بود رو انجام داد
بعد از گذر چند لحظه و بی حرکت موندن هردو هوسوک غر زد
- خب؟
- نتونستی ببینیش؟
- کیو؟
وقتی جوابی از یونگی نگرفت فکر کرد و با فهمیدن منظورش خجالتی خندید
یونگی گونهش رو به ارومی نوازش کرد
- اجازه دارم یه بوسه کوتاه ازتون بدزدم فرمانده؟
هوسوک خندید
- فکر کنم..بتونین..
یونگی لبخند زد و به ارومی جلو رفت
بوسهی ملایمی رو شروع کرد و بلافاصله بعد از گرفتن جواب دست ازادش رو دور کمر هوسوک قرار داد
به ارومی از بوسیدن هم لذت میبردن
باد به تندی وزید و موهای پخش فرمانده رو به رقص دراورد
یونگی از برخورد اون ابریشمای خالص به صورتش لذت برد و بین بوسه لبخند زد
افتاب به وسط اسمون رسیده بود و زیبایی اون منظره رو به حداقل میرسوند
- داروغه جونگ هم از بین رفت
- باید تا فردا منتظر بمونیم، واکنش ملکه مادر و وزیر اعظم دیدنی خواهد بود
- همینطوره..مطمئنا قراره از نمایشی که فردا برگذار میکنن لذت کافی رو ببریم
هوسوک سمت یونگی برگشت
- صبح وزیراعظم نزدیک بود سوکجین رو اعدام کنه
- چرا؟
- به نظر میرسه نه جاسوس وزیراعظمه و نه جاسوس ملکه مادر
یونگی تایید کرد
- از اولین ملاقات حس خوبی بهش داشتم
- همینطوره..اولین باری که منم دیدمش برام ادم عجیبی بود اما میشه بهش اعتماد کرد
به اسمون نگاهی انداخت
- بهتره برگردیم به قصر
یونگی تایید کرد
- درسته..بهتره برگردیم
از جا بلند شدن و اماده رفتن به قصر، یونگی دست هوسوک رو گرفت و جلو کشید
- بیا شب باز همو ببینیم
- اگه بتونیم چرا که نه سراشپز
یونگی لبخند لبخند زد و پیشونیش رو بوسید
- تو زودتر برو
- باشه..مواظب خودت باش
- توهم همینطور فرمانده
مسیری که اومده بود رو در پیش گرفت و لحظه اخر به پشت برگشت
دستی برای یونگی تکون داد و بعد از تحویل گرفتن لبخند زیباش با اطمینان خاطر از اونجا دور شد
......

أنت تقرأ
𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾
أدب تاريخي- جسارت منو بپذیرید، اما شما دیگه کدوم خری هستید ! • - اون باید مجازات بشه، خیلی سریع.. ! • - این فقط یه خواب احمقانهس..همین.. ! • - تو به گذشته اومدی تا معشوقهی واقعیت رو پیدا کنی ! ⌯┈──┈┈⋆┈┈──┈⌯ تابحال شده به سفر در زمان فکر کنید؟⏳ تابحال فکر ک...