Fore Time-Part 4"
تهیونگ به سرعت تشر زد و سوکجین نفسی گرفت
- نه..ببین من دیشب نمیگفتم از اینده اومدم..میگفتم این خوابه چون حس میکردم واقعا یه خوابه..من توی سال 2021 زندگی میکنم و میتونی با یه نگاه به لباسا و مدل موهام بفهمی درست میگم اینطور نیست؟
تهیونگ با تمسخر لب زد
- فقط چون پوشش عجیب و قیافهای خاص داری دلیل نمیشه که ادعا کنی از زمان دیگهای اومدی..درضمن..اینکه از آینده به گذشته سفر کردی کمی غیر منطقی و نا ممکن نیست؟
-آره..اره میدونم عجیبه و تقریبا غیر ممکن ولی حقیقت داره..ببین من حتی میدونم پادشاهای قبل تو چه اسمی داشتن
تهیونگ نیشخندی زد
- تمام مردم درمورد تاریخ کشورشون مطلعن..
جین چشم غرهای رفت
- باشه..پس..لباسامو چی میگی..به پارچهشون نگاه کن..تابحال همچین پارچهای دیدی؟
تهیونگ چند ثانیه سکوت کرد و جین از این سکوت استفاده؛
- لباسایی که تو میپوشی چیزی به اسم مارک دارن؟ نه! ولی مال من داره..میتونی بیای و ببینی..اصلا به کفشام دقت کن..
- دلیلت برای متقاعد کردن من چیه؟
سوکجین نفس کلافهای گرفت
- تنها راهی که به ذهنم رسید تا بتونم به زمان خودم برگردم کمک گرفتن از کسی بود که واسه همین زمانه و کی بهتر از امپراطور کشور؟
- منظورت از گفتن این حرفا چیه؟
- ببین..من از آینده اومدم و حالا میخوام به زمان خودم برگردم..نظری داری؟
تهیونگ با پوزخند بیان کرد
- همونطور که به گذشته سفر کردی برگرد..اگه میتونی!
سوکجین با عصبانیت بهش زل زد
- من شوخی نمیکنم..دارم راستشو میگم..من از آینده اومدم!
-پس پیشبینی کن تا لحظات دیگه چه اتفاقاتی رخ میدن!
-گفتم از اینده اومدم نه اینکه اینده نگرم!
-مگه هردوشون یه معنی رو نمیدن؟!
اینبار با حرص آشکاری غرید
- داری مسخرهم میکنی؟
امپراطور از پشت میز بلند شد و سمت زندانی وسط اتاق قدم برداشت
- تو بدون احترام با من حرف میزنی، به من میگی از زمان دیگهای اومدی و من و صحت عقلم رو به تمسخر میگیری..و حالا جوری حرف میزنی که انگار امپراطور تویی و زندانی و متهم؛ من!
- باشه..چجوری باید بهت ثابت کنم که از آینده اومدم؟ چی راضیت میکنه؟
قدمی به سوکجین نزدیکتر شد و دستهاش رو پشت کمرش به هم قفل کرد
- تو به هیچ شیوهای نمیتونی من رو راضی کنی..چون حرفهایی که میزنی نشوندهنده مشکل عقلانی توعه!
- ولی این واقعیته! یکم فکر کن..کی همچین لباسایی میپوشه؟ کی همچین کفشی پاش میکنه؟ کی؟ مدل موهامو ببین..شما همتون موهای بلندی دارین..اصلا..من با فرهنگتون آشنا نیستم..درضمن..من..من بلدم به زبان های دیگه هم حرف بزنم!
امپراطور نگاه گنگی بهش انداخت
- منظورت از این حرف چیه؟
- میتونم به زبان انگلیسی یا ایتالیایی حرف بزنم..حتی چینی یا ژاپنی و..خیلی زبانای دیگه!
اخمی روی چهرهی جذاب تهیونگ قرار گرفت
- در چه مورد حرف میزنی..قصدت از گفتن این کلمات چیه؟!
سوکجین ناخواسته خندید
- تو..نمیدونی ایتالیایی چیه؟
- بازهم اون کلمه رو به زبون اوردی! دوست داری به زندانت برگردی!؟
- باشه باشه
به سختی تلاش میکرد تا دوباره خندهش نگیره
چهرهی گیج امپراطور وقتی از لغت ایتالیایی استفاده میکرد واقعا خنده دار بود
- ببین من دارم حقیقتو میگم..اصلا یکم فکر کن..چه دلیلی داره یکی از مردمت بیان و بگن که از اینده اومدن..هوم؟ میبینی؟ من واقعیتو میگم
- تمام تلاشت رو به کار ببر..من به سادگی خام حرفای بی منطقت نمیشم
چرخید تا پشت میز بنشینه
- لطفا فقط یکم به حرفام گوش بده..قسم میخورم از اینده اومدم لعنتی!
تهیونگ به سرعت برگشت و با اخم به چهرهی کلافهی پسر روبهروش خیره شد
- به صلاحته از کلمات بهتری برای حرف زدن با من استفاده کنی!
سوکجین نگاه احمقانهای بهش انداخت
- منم دارم همینو میگم! هیچکس توی هیچ جای این سرزمین نفرین شدهت نیست که جرعت توهین به تورو داشته باشه..اونم وقتی تو روت وایساده!
امپراطور چند ثانیه سکوت کرد و سوکجین بلافاصله ادامه داد
- ببین..تو حتی از شنیدن بعضی کلماتی که استفاده میکنم هم متعجب میشی اینطور نیست؟
تهیونگ برای لحظهای به حرفای سوکجین فکر کرد
عجیب بودن لباسها و چهرهش..
کلماتی که برای حرف زدن استفاده میکرد..
ممکن بود واقعا درست بگه؟
از اون گذشته..چه کسی نیمه شب از جنگل سر درمیاره که سوکجین دومین شخص باشه؟
- امپراطور..ملکه مادر اجازه ورود میخوان..
با بیان شدن این جمله تهیونگ لحظهای درنگ کرد
ممکن بود ملکه مادر یا حتی وزیر اعظم سوکجین رو فرستاده باشن تا بهش نزدیک بشه و به راحتی جاسوسی کنه!
با جدیت کامل اجازه ورود داد و سمت سوکجین برگشت
- کنار بایست
سوکجین قدمی به کنار برداشت و منتظر ملکه مادر شد
هنوزم نمیدونست باید چطور بهشون ثابت کنه که از اینده اومده
تهیونگ پشت میز سطلنتی نشست و منتظر ورود ملکه مادر شد
میتونست از واکنشی که ملکه مادر به بودن سوکجین در اون اتاق نشون میده متوجه بشه که هم رو در گذشته ملاقات کردن یا نه
و اگر ملکه مادر شوکزده بهش نگاه میکرد، سوکجین از طرف وزیر اعظم فرستاده شده بود!
ملکه مادر داخل شد و بعد از تعظیم کوتاه و نچندان مشهودی به مردی که داخل اتاق بود نگاهی انداخت
مشخصا با دیدن دستای بستهش متعجب شده بود و وقتی لباسها و موهای آشفتهش رو دید با چشمانی گرد سمت امپراطور برگشت تا شاید جوابی بگیره
سوکجین با دیدن نگاه ملکه روی خودش لبخندی زد
- سلام!
دستای بسته شدهش رو بالا اورد و درکنار هم تکون داد
- کیم سوکجینم و از آینده اومدم!
تهیونگ به برخورد عجیب سوکجین خیره شد و ناخواسته از طریقه حرف زدنش با ملکه مادر خندید
ملکه مادر با خشم به پسر زندانی نگاه کرد
- چطور جرعت میکنی با من اینطور حرف بزنی!
سوکجین برای چند ثانیه نگاهی به ملکه مادر انداخت و بعد سمت تهیونگ چرخید
- مگه اون پادشاهه؟
تهیونگ متعجب بهش خیره شد
- چی؟
-منظورم اینه که..خب میدونی باید به امپراطور احترام گذاشت..بهرحال ملکه مادر شخص مهمی نیست درسته؟
با شک پرسید و نگاهش رو بین دو فرد داخل اتاق چرخوند
تهیونگ به سختی خودش رو کنترل کرد تا بلند قهقهه نزنه
به چهرهی پر از خشم ملکه مادر خیره شد
- این کیه امپراطور؟ چطور اجازه میدین بهم توهین کنه در حالی که جلوم ایستاده!؟
قبل اینکه تهیونگ جوابی بده سوکجین شروع کرد
- من همین الان خودمو معرفی کردم و تو بهم میگی "این" ؟ به عنوان یه ملکه بیادبی نیست؟
- تو..تو!!
تهیونگ از روی صندلی بلند شد و سمت ملکه قدم برداشت
- لطفا ملکه..اون یه زندانیه
- همینطوره! اون یه زندانی بی ارزشه پس به چه دلیل توی اتاق شماعه امپراطور؟
تهیونگ نیم نگاهی به سوکجین انداخت و جواب داد
- چون نیاز بود که باهم حرف بزنیم
- چه حرفی میتونید با یه زندانی بی ارزش داشته باشید؟
- داری زیاده روی میکنی! من اینجام و تو توی روم وایسادی و داری بهم توهین میکنی!
ملکه مادر خندهی متعجبی سر داد و درحالی که دامن سنگینش رو دست میگرفت سمت سوکجین قدم برداشت
امپراطور با دیدن صحنه روبه روش سریعا وارد صحنه شد و ملکه مادر رو با دستاش از حرکت نگه داشت
- ملکه..خواهشا ارامش خودتونو حفظ کنید
- من اجازه نمیدم اینطور بهم توهین بشه..این انسان بی ارزش!
و سوکجین با بهت به اون زن عجیب نگاه میکرد
تقریبا همونطور که با امپراطور حرف زده بود با ملکه حرف زد..پس چرا ریکشن تهیونگ انقدر شدید نبود؟
نگاهی به امپراطور که حالا به سختی ملکه رو سر جاش نگه داشته بود انداخت
- بیاید داخل و ملکه رو اروم کنید!
چند ندیمه، بلافاصله وارد اتاق شدن و ملکه مادر رو عقب کشیدن
ملکه به شدت دستاش رو از اونها جدا کرد و نفس عمیقی کشید
- این کیه؟
امپراطور اروم زمزمه کرد
- شب قبل توسط سربازها در جنگل پیدا شده..چیزی برای گفتن به من داشت و من اجازه دادم که به ملاقاتم بیاد..
- تنها؟ پس محافظتون کجاست؟ اگر قصد حمله به شما رو داشت چی؟
- اون فقط میخواست حرف بزنه..نه بیشتر
ملکه مادر گاردش رو سمت امپراطور گرفت
با نگاه متعصب و مغرور همیشگیش به امپراطور خیره شد
- بیش از اندازه بهش اعتماد ندارید؟
با نیشخند اضافه کرد
- نکنه فرد جدید گروهدوستانتونه؟
تهیونگ برای چند ثانیه دستاش رو به شدت مشت کرد
از اینکه ملکه مادر براش جاسوس گذاشنه بود متنفر بود
- اینطور نیست
درحالی که هنوز توی چشمای ملکه مادر خیره بود فریاد زد
- محافظ کیم، سوکجین رو به زندان برگردون!
- چی؟
سوکجین سریعا و با تعجب و ترس داد زد
- شوخیت گرفته؟ من..مگه من چیکار کردم؟ من که گفتم کی هستم! هی تو نمیتونی نسبت به حرفام بی تفاوت باشی!
تهیونگ با نگاهی که تنها میتونست معنی "بعدا حرف میزنیم" رو بده بهش خیره شد و لحظهای بعد سوکجین بدون هیچ اعتراضی به همراه محافظ کیم از کاخ کوچک امور سلطنتی به سمت زندان خودش برده میشد......
به سادگی گونههای رنگ گرفتهش رو نوازش کرد و اروم لبهای سرخ رنگش رو بوسید
- دیر کردم؟
دستش رو دور گردنش حلقه کرد
- حتی اگه بیشتر از این هم طول میکشید منتظرتون میموندم
- لطفا رسمی حرف نزن..نه وقتی در خلوت خودمون هستیم
یونگی سرش رو جلو برد و کنار لبهای هوسوک زمزمه کرد
- هرطور شما مایلید فرمانده!
هوسوک خندید و به سرعت پاسخ بوسههای معشوقهش رو داد
فضای ساکت و خالی کتابخونه با بوسهها و وجود پر تنش هر دوشون پر شده بود
لباسهای بلند و ابریشمیشون به ارومی در نقاط مختلف سقوط میکردن و هردو با اشتیاق از وجود هم لذت میبردن
یونگی برای ثانیهای مکث کرد و بعد از پوسیدن بدن ورزیده فرماندهش به ارومی ورودیش رو اماده کرد
هوسوک با لذت و درد سعی میکرد تا صدای کمی از خودش تولید کنه
با هر بار جابهجایی انگشتای معشوقهش درد عجیب و آشنایی رو حس میکرد
یونگی، بعد از گرفتن اجازهی هوسوک به ارومی خودش رو وارد و بعد از کمی مکث شروع به ضربه زدن کرد
مراجعهکننده گان کتابخونهی سلطنتی افراد انگشتشماری بودن و این امتیاز مثبتی برای عشقبازی اون دو حساب میشد
مدت زیادی از لحظهای که اعتراف به این گناه شیرین کرده بودن میگذشت
وقتی برای اولین بار یونگی با شاخهای از شکوفههای بهاری به دیدن هوسوک رفت و گفت که میخواد قانون شکنی کنه
به قدری دیوونه و مست کارهای فرمانده شده بود که نمیتونست بیشتر از اون خودش رو کنترل کنه و به راحتی به عشقش اعتراف کرد و در کمال تعجب جوابی لذتبخش از فرمانده دریافت کرده بود
و حالا، اون دو بدون اینکه به کسی اطلاع بدن معشوقهی هم بودن..حتی امپراطور و محافظ کیم که از مورد اعتمادترین اشخاص زندگیشون بودن هم اطلاعی نداشتن و معتقد بودن تا وقتی که این موضوع رو مخفی نگه دارن میتونن از وجود هم لذت کافی رو ببرن..
یونگی به ارومی ضرباتش رو عمیق کرد و عضو پسر زیرینش رو بیشتر از قبل فشرد
نالهی ناخواستهای از لبای خیس هوسوک بیرون پرید و یونگی با لذت بهش گوش داد
بعد از چند لحظهی کوتاه..هردو درحال پوشیدن لباسهاشون بودن و سعی میکردن ظاهر اراسته و با وقار چندی قبل رو به چهره و لباسهاشون برگردونن تا کسی شک نکنه
هوسوک با لبخند کلاهش رو ر کرد و شمشیرش رو دست گرفت
یونگی قبل ازخروج بار دیگه لبهای باریک هوسوک رو بوسید و نفس عمیقی گرفت تا عطر تن معشوقش رو وارد ریههاش کنهfine della quarta parte
---------------چطورین؟
اینم پارت بعدی تقدیم شما
بنظرتون جین به چه دلیلی..از زندان میاد بیرون؟
فکر میکنین تهیونگ باورش کرده؟
منتظر نظراتونم و اینکه..لاو یوو خیلی💚💜
کامنتو ووتم آپشنای خوبین...
درضمن..یه وانشات اسماتی هست..بنده نوشتم،البته که تهجینه..اگه بذارم حمایت میکنید؟؟
YOU ARE READING
𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾
Historical Fiction- جسارت منو بپذیرید، اما شما دیگه کدوم خری هستید ! • - اون باید مجازات بشه، خیلی سریع.. ! • - این فقط یه خواب احمقانهس..همین.. ! • - تو به گذشته اومدی تا معشوقهی واقعیت رو پیدا کنی ! ⌯┈──┈┈⋆┈┈──┈⌯ تابحال شده به سفر در زمان فکر کنید؟⏳ تابحال فکر ک...