تهیونگ با الفاش جانگ کوک زندگی میکنه. اونا یه زندگی خیلی خوب و نرمالی دارن .
یه گروه پر از دوست ها هم پر از الفا امگا و بتا دارن...
یک روز همه تو خونه تهیونگ و جلنگ کوک جمع شده بودن
"جین حامله است بچه هااا"
نامجون تقریبا با خوشحالی داد زد.جانگ کوک. زبونش رو به لپش با حرص فشار داد در حالی که تهیونگ درحال جیغ داد کردن بود.
"واییی خداااا خیلی برات خوشحالم جین هیونگ" تهیونگ جیغی از خوشحالی زد و دست جانگ کوک رو توی دستش گرفت و جلنگ کوک پسش زد و به سمت اتاقش رفت.
تهیونگ نگاهس به دستش انداخت اون خیلی ضایع شد بود و نمیدونست که چی بگه و فقط به در اتاقی که جانگ کوک رفته بود زل زد درحالی که همه داشتن گیج و منگ نگاهش میکردن.
Jungkook's pov :
"من واقعا خسته شدم هرکاری میکنم تهیونگ حامله نمیشه درحالی که همه ی. وستام میتشون رو باردار کردن و حالا جین حامله است جیمینم که قراره چندماه دیگه به زودی بچه یونگی رو بدنیا بیاره.
"چرا تهیونگ نمیتونه حامله بشه؟ نکنه دوسال تموم رو به من حقیقت رو نگفت و باهام قرار گذاشت که اخرش نت،نه بارور بشه؟"
جانگ کوک با عصبانیت غرشی کرد و تصمیم گرفت به بهترین دوستش هه چان زنگی یزنه.
-هه چان من دارم میام اونجا قراره یه نوشیدنی بخوریم.
- باشه کوکی میبینمت
...
جانگ کوک بیرون از اتاق رفت تا ژاکتش رو برداره که تهیونگ فوری به سمتش دویید و اون رو گرفت.
بالاخره بعد از تلاش های مکررش دستش رو بین انگشت های باریک خودش نگه داشت.
"تهیونگ ولم کن " جلنگ کوک با قیافه عبوسی گفت.
"داری کجا میری جانگ کوک ؟" تهیونگ پرسید
"به تو ربطی نداره" جانگ کوک گفت و با قیافه ی خشمیگینی بهش نگاه کرد."جلنگ کوکی این روزا چ ت شده؟ من انگار نامرعی ام اصلا به من توجه نمیکنی و انگار هیج عشقی دیکه بینمون وجود نداره. ادم بهتری از من رو پیدا کردی؟ مشکل چیه؟"
تهیونگ پرسید"اون تویییی مشکل فاکی من تویییییی" جانگ کوک داد بلندی زد که باعث شد تهیونگ وحشت زده به عقب بپره و اونم از فرصت استفاده کرد و در رو پشت سرش کوبید.
تهیونگ شروخ به گریه کردن کرد و مدام به خودش میلرزید جیمین بغل نه چنان محکمی بهش داد و اون رو به اتاق اصلی خونه برد تا باهم حرف بزنن.
...
-9:35 pm
شب شده بود و همه خونه تهیونگ رو ترک کرده بودن.
تهیونگ بارها تلاش کرد که با جلنگ کوک تماش بگیره ولی گوشیش خاموش بود و این تهیونگ رو بدجور نگران و ترسونده بود.'نکنه جانگ کوک من رو ترک کنه ؟'
اونقدر ساعت ها گریه کرد تا باباخره صدای باز شدن در رو شنید.
جانگ کوک لنگان لنگان با کمک دوستش وارد خونه شد."سلام من دوست جانگ کوکم ..هه چان"
تهیونگ فکرش رو کرده بود که تنها کسی که جانگ کوک میتونه بهش زنگ بزنه هه چانه.
"اوه ممنونم که سالم به خونه رسوندیش"
تهیونک تعظیمی کرد و هه چان بعداز خداحافظی مختصری خونه اونارو ترک کرد." م-من فققط بچ-ه میخوام...چچ-یز خیلی بزرگیه؟"
جانگ کوک ناله کوتاهی کرد.ʕ•̫͡•ʕ•̫͡•ʔ•̫͡•ʔ•̫͡•ʕ•̫͡•ʔ•̫͡•ʕ•̫͡•ʕ•̫͡•ʔ•̫͡•ʔ•̫͡•ʕ•̫͡•ʔ•̫͡•ʔー
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر خوشتون اومد و دوست داشتید ووت بدید-love y'all
YOU ARE READING
[𝐌𝐲 𝐎𝐦𝐞𝐠𝐚]
Fanfictionتهیونگ و جانگ کوک دوتا زوج خوشبخت هستن که توسط کسایی که بچه دارن احاطه شدن.تهیونگ به فکر حامله شدن میفته ولی اونا با یه عالمه چالش روبرو میشن. -اسمات -تاپ کوک -باتم ته -ترجمه شده توسط خودم 🌝 -کردیت kookvszn