Part 1🖤

912 114 19
                                    

پارت 1:

___
دنیای مرموزیست ما باید بدانیـــــــــــــم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
___

به رودخونه زل زده بود.آفتاب داشت غروب میکرد و رنگ نارجی غمگینش توی آسمون و آب می رقصید.سرشو چرخوند و به زوج هایی که دست در دست هم قدم میزدن نگاه کرد.چقدر خوشحال به نظر میومدن.کاش اونم می تونست خوشحال باشه.کاش میتونست مثل بقیه با کسی قرار بزاره،ببوسه،بی پروا لمس کنه و لمس بشه!
زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و آه کشید.داشت جانگوکو از دست می داد.یک هفته پیش یهو بهش گفته بود قصد داره با یکی قرار بزاره و این به شدت غمگینش کرده بود.اون قدر غمگین که مغزشو از کار انداخته بود و حتی نمی تونست به یاد بیاره که جانگوک آدم این کارها نیست.امروز رفته بود تا با جانگوک وقت بگذرونن و با هم باشن اما جانگوک گفته بود می خواد با نیکی بره بیرون مست کنن و خوش بگذرونن.حتی با چشمک و لحن عجیبی اضافه کرده بود که ممکنه کارشون به تخت جانگوک بکشه.از همون موقع که دفتر جانگوکو ترک کرده بود،اومده بود کنار این رودخونه نشسته بود و احتمالا غصه می خورد.قضیه بو دار بود اما جیمین کاملا بویاییشو از دست داده بود!
می دونست اگه جانگوک قرار بزاره دیگه اون همه ی زمان و محبت و عشقشو نخواهد داشت بلکه باید همشو یا قسمتیشو با دوست دختر جانگوک تقسیم کنه و اصلا از این مسئله خوشش نمیومد.با رد شدن چندتا مرد سی و خورده ای ساله از جلوش،ذهنش به گذشته کشیده شد.درست به اون زمان که ۷ تا مرد همین سنی رو توی کوچه ای پشت یکی از بارهای سئول دیده بود.

(فلش بک)
چندسال قبلتر

تمام انرژیش تحلیل رفته بود.اونقدر تهدید شنیده بود و مقاومت کرده بود،خشمشو فرو خورده بود تا حرف اشتباهی نزنه و گند بزنه به همه چی، که دیگه جونی تو تنش نبود.داشت به سمت بار میرفت.پاتوق همیشگیش،وابستگیش به اون بار هم دلیل خودشو داشت.تصمیم داشت یکی از قوی ترین مشروبای بارو بخره و بخوره و بیهوش بشه،موقتی،بدون در نظر گرفتم سردرد و تهوع فردا صبحش.راهشو کوتاه کردو از کوچه پشتی میانبر زد،اینطوری زودتر به ورودی بار میرسید.تاریکی کوچه رو در آغوش گرفته بود و نور اون دوتا تیر برق هم تاثیر چندانی نداشت.این چیزی نبود که جیمینو بترسونه.اون زاده ی تاریکی بود و کل زندگیش به رنگ شب بود،از چی باید میترسید.پوزخند صدا داری زد و کت مشکی رنگشو از تنش در آورد مرتب و رو ساعد چپش انداخت.صدای زمین خوردن جسمی باعث شد سرشو بالا بگیره و دنبال صدا بگرده.تیر چراغ برق قبلی رو رد کرده بود و حالا تو قسمت کاملا تاریک کوچه قرار داشت.چندتا مردو دید که سرپا،رو به روی کسی که زمین افتاده بود،ایستادن.دقیقتر که شد به نظر نمیومد افتاده باشه.جیمین حدس زد هلش دادن تا پرت بشه.خودشو بیشتر به سمت دیوار کشید وتا استتار کنه و قابل رویت نباشه و کم کم جلوتر رفت.حالا صداهاشونو واضح میشنید.مردی که حالا روی زمین نشسته بود،سرش پایین بودو و موهای مشکی و مجعدش صورتشو احاطه کرده بودن،لباساش سرتا پا تیره بود،صداش بلند شد.
-چی می خواین؟
صدای یکی از اون مردای کت شلواری و درشت اندام بلند شد.
-هیچ وقت قرار نیست بفهمی
صدای پوزخند مردی که رو زمین نشسته بود اومد.آهسته و بیخیال.
-پول؟
کارتی از جیب بولیزش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
-انتقام؟
به دیوار پشتیش تکیه زد.هنوزم سرش پایین بود.دستاشو از دو طرف باز کرد.
-بیاین زودتر هر چی می خواین بگیرین و تمومش کنید
تلخ خندید و صادقانه گفت
-آخه زیادی خستم می خوام برم خونه
جیمین چشماش گرد شد.عمیقا با جملاتش همزات پنداری میکرد.اینکه خسته بود.اینکه می خواست بره خونه...اما یعنی اون مرد اونقدر دیوونه بود که دیگرانو دعوت میکرد تا کتکش بزنن و هرکاری می خوان کنن تا فقط زودتر بره خونه؟
مرد پاشو روی کارت گذاشت و خم شد و با لحن شرورانه ای جوابشو داد
-همینش جالبه دیگه قرار نیست خونتو ببینی،یا حتی فردا صبحو،یا همین یک ساعت دیگه رو!
جیمین لب پایینشو گاز گرفت و چشماشو ریز کرد.امشب به اندازه کافی تهدید شنیده بود و این عوضیم زیادی رو مخش بود.باید دخالت میکرد؟از خودش پرسید.

Echo(kookmin)Where stories live. Discover now