_________________
درد، درد، درد، دردْ
در وجود گرمو مهربان مرد
خانه کردْ
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه کرد..._________________
ساعاتی قبل/داخل عمارت:
یک ربع از رفتن جانگکوک میگذشت و غم عالم تو قلب جیمین چادر زده بود.آخرین پله رو هم پایین اومد و به سمت وسط پذیرایی،جایی که هر نُه محافظ دور مبل تک نفره ایستاده بودن،رفت.نمی دونست برای چی صداش کردن اما هیچ حس خوبی به این قضیه نداشت.
-اینجا بشینید جیمین شی.
با چشم های ریز شده بهش نگاه کرد و با گذشتن از مبل تک نفره ای که چان،پشت به اون،روش نشسته بود،مقابلش روی مبل تک نفره ای که اشاره زده شده بود،نشست و با دیدن چشم چپ غرق خونش،جاخورد.بینیشو چین داد.
-چت شده؟تا یه ساعت پیش که طوریت نبود.
دستمال خونیشو بالا آورد و خونی که معلوم نبود از چشم ورم کردش میاد یا ابروی شکافته شدش،وقتی داشت از چونش می چکید رو پیرهن سفیدِ خونیش،پاک کرد و پر نفرت جواب داد.
-یعنی تو نمی دونی؟
زنگ های خطر تو گوش جیمین به صدا در اومد.ده نفر مقابل یک نفر ایستادن،و رئیسشون زخمی شده،فقط یک معنی میداد؛خطر!
خونسردیشو حفظ کرد و ذره ای تغییر توی صورت خونسردش نداد،پارو پا انداخت و با آرامش چهره های برافروخته محافظ ها رو از نظر گذروند و روی صورت خونی چان توقف کرد.-چی باعث شده فکر کنی منی که هیچ وسیله و راه ارتباطی ندارم باید از اتفاقی که برای تو افتاده،خبر داشته باشم؟
صدای پوزخند زدن،نوچ گفتن و عصبی شدن مرد های ایستاده،بلند شد.چان اما خیره و دقیق نگاهش می کرد.
-جئون جانگکوک...
جیمین متوجه شد که عکس العملش زیر ذره بینه اما نتونست جلوی خودشو بگیره،دست هاشو مشت کرد و غرید.
-جئون جانگکوک چی؟
-امشب اونو ندیدی؟
جیمین نگران سرپا شد و بهش توپید.
-الان کجاست؟تو امارته؟
اگه بلایی سرش آورده باشن...وقتی جوابی از چان نگرفت توی سه ثانیه کارهایی که از دستش برمیومد رو بررسی کرد.خودش نمی تونست بره بیرون و محوطه رو چک کنه چون برف می بارید،فقط باید از زیر زبون چان جای جانگکوک رو بیرون میکشید.نیم نگاهی به اسلحه تو کمر محافظی که کنار چان ایستاده بود کرد.برداشتنش سخت بود اما غیر ممکن نبود.طی یک حرکت سریع و حرفه ای،اسلحه رو بیرون کشید،پاشو روی دسته مبل گذاشت و تو صورت چان خم شدو چونشو تو دست گرفت،اسلحه رو به سمت چشم سالمش نشونه گرفت و آروم و عصبی زمزمه کرد.
YOU ARE READING
Echo(kookmin)
Fanfiction«اِکو» تکرار! تکرارِمرگِ وجودِ بی تکرارش تو لحظات متوالیِ زندگیش،هیچوقت تکراری نمیشد! از تمام عالم، یه فضای کوچیک به اندازه آغوش "اون" رو می خواست و همون براش ممنوعه ترین بود. . . . . . نفس عمیقی کشیدو با صبوری و صدای آروم تری ادامه داد. -مثل همیشه...