Part 12🖤

294 61 18
                                    


__________

شب چون به چشم اهل جهان خواب می‌دود
میلِ تو گرم در دل بی تاب می‌دود

__________

جیمین منتظر بود استرس تمام وجودشو گرفته بود نمی دونست چطور رفتار کنه تا طبیعی تر باشه طوری که انگار نمی دونه جانگکوک قراره بیاد ببینتش.ساعت هفت و نیم بود و خبری از جانگکوک نبود.عصبی پاهاشو تکون میداد نفس هاش تند و پر سرعت بود و صدای قلبشو درست توی گوشش میشنید.جانگکوک آدمی نبود که بشه جلوش نقش بازی کرد،اون مو رو از ماست بیرون می کشید.باید دارویی مصرف میکرد تا بتونه آروم باشه.به محافظ خبر داد تا لیستی از مسکن های معده و آرامبخش های اعصاب براش تهیه کنه محافظ با بدخلقی سر خم کرد و گفت با اجازه والا مقام اینکارو میکنه.این یعنی اگر اون آدم اجازه نده جیمین بدون مسکن باید با درد معده سر کنه و بدون آرامبخش با جانگکوک رو به رو بشه.
از تصور جهنم تمام عیاری که میتونست ساعت نُه و نیم برپا بشه تمام وجودش آتیش می گرفت.یک حرکت اشتباه،یک حرف بیجا و یا یک اتفاق پیش بینی نشده میتونست رابطه ای که جیمین این همه سال روش کار کرده بود و تازه چند سالی بود داشت نتیجه میدادو نابود کنه.پس حق داشت با تمام وجود بلرزه.کف دستای عرق کردشو به شلوارش کشید و تره موی افتاده توی صورتشو با دست راستش عصبی عقب داد،عالی شد،لرزش دستهاشو چیکار می کرد.

-آه خدا...

ساعت هشت و ربع بود و هنوز خبری از داروهایی که سپرده بود براش بگیرن نبود و تنها چهل و پنج دقیقه تا اومدن جانگکوک،طبق چیزی که محافظ ها بهش خبر دادن مونده بود،جانگکوک ساعت نُه شب قرار بود وارد امارتی که جیمین توش حبس بود بشه.با تمام استرس و حال بدی که داشت می تونست صادقانه اعتراف کنه تا حدی هم خوشحاله که جانگکوک قراره تو هوایی که اون نفس میکشه ریه هاشو پر و خالی کنه،دلتنگ گرما که نه،سرمای حضورش بود.بوی عطر سیگاری که دود میکرد...ادکلنی که استفاده میکرد و تلختر از همه کلامش!لبخند غمگینی لبهاش رو به انحنا درآورد.

-تلخی اعتیار آوره دورهٔ دردم...

یاد تمام روز هایی افتاد که درد میکشید و تنها با دیدن تصویر جانگکوک که صحیح و سالم زندگی میکرد ،انگیزه ای برای ادامه پیدا می کرد.اون حس زندگی رو از نفس های جانگکوک میگرفت،باید خیلی چیزها توضیح داده میشد و پرده از خیلی مسائل برداشته میشد تا همه از جمله جانگکوک بتونن درک کنن میزان وابستگی جیمین تا چه حد به جانگکوک زیاده و چرا...
با تیک ساعت از جا پرید و لعنتی زیر لب گفت.
ساعت ۹ شب رو نشون میداد و هنوز خبری از جانگکوک نبود!
ایستاد و نفس لرزونشو به آهستگی به بیرون فوت کرد و به سمت پنجره قدی سالنِ رو به محوطهٔ باغِ اطراف اون خونه رفت و با کنار زدن خیلی کم پرده،بیرون رو از نظر گذروند.
دو محافظ دم در ورودی خونه و دو محافظ دم در ورودی باغ و رئیس بدخلق محافظ ها که برای خرید لیست داروهای آرامبخشی که جیمین بهش گفته بود،به بیرون رفته بود، به علاوه پنج نفر که تو محوطه قسمت پشتی آماده باش ایستاده بودن،جمعا ده نفر می شدن.هیچ کس داخل خونه نبود و فضای حال و آشپزخونه و طبقات بالا و...تماما در اختیار جیمین بود،البته این کلمه کاملا صحیح نبود چون اون فرماندهٔ قاتل عملا هیچ اختیاری نداشت،نه گوشی همراهی،نه اینترنتی،نه دسترسی خاصی به لبتاپ یا کامپیوتر،نه رادیو،فقط و فقط تی وی بود.البته مثل فیلم ها اشیا تیز ممنوع نبود و هر نوع چاقو و وسائل آشپزخونه مجاز بود!چون اکثر نقاط خونه دوربین کار گذاشته شده بود و گذشته از اون،بقیه به خوبی آگاه بودن که جیمین حتی اگه بخواد هم نمی تونه خودشو بکشه چون به کسی بیشتر از خودش اهمیت میده و باید مراقب اون آدم باشه، و اون شخص کسی نیست جز جئون جانگکوک.پرده رو درست کرد و دوباره به ساعت بزرگ وسط دیوار نگاه کرد.ساعت ۱۰ بود و خبری از جانگوک نشده بود؛باعث شد جیمین فکر کنه حتما از اول هم نمی خواست بیاد و این فقط یه تهدید تو خالی برای تنبیه کردنش از سمت والا مقام بوده و حالا تمام استرسش تبدیل به خشم شده بود،با اون میزان ازفشاری که طی چند ساعت تحمل کرده بود حق هم داشت.از پنجره فاصله گرفت.

Echo(kookmin)Where stories live. Discover now