_____
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نـشد
_____ماما صندلیشو عقب کشید و پشت میز نشست
-بشین جیمین باید همه این غذا هارو بخوری.مادربزرگش تنها کسی بود که اون داشت و همیشه درکش میکرد.وقتی زنگ زده بود و گفته بود میام پیشت،مادر بزرگش نپرسیده بود،چرا؟چرا بعد این همه مدت تازه الان می خوای بیای.گفته بود بیا،غذاهای مورد علاقتو آماده میکنم.
وقتی بعد مدت ها دیده بودش،نپرسیده بود چرا انقدر رنگ و رو پریده و مریضی،چون میدونست حتما یه اتفاقی افتاده که برای نوه اش سنگین بوده،شخصیت تودار و محکم جیمینو میشناخت و میدونست اگه بخواد بگه،خودش میگه،در غیر این صورت هیچ کس نمی تونه ازش حرف بکشه.پس فقط درکش کرده بود و با آغوش باز به استقبالش رفته بود.شخصیتشو میشناخت چون درست مثل پسرش بود،یعنی پدر جیمین.اون هم ثبات اخلاقی و شخصیت قویشو از تربیت خودش گرفته بود.ماما زنی قوی و مستقل بود.
جیمین نشست و نگاهشو بین غذا ها چرخوند.واقعا اشتها نداشت اما دور از شخصیتش بود که بدون در نظر گرفتن زحمت های اون زن برای آماده کردن تمام اون ها،حرفی بزنه.-این خیلی زیاده ماما بجز من مهمون داری ؟
مادربزرگش یه قاشق از سوپ مقویشو خورد و با ارامش درونیش حرفی زد که بهش اعتقاد داشت.
-تو مهمون نیستی جیمین،اینجا خونه توهم هست.
جیمین لبخند غمگینی زدو یک قاشق غذا توی دهنش گذاشت.همیشه مبادی آداب بود.
-ممنون ماما،خوشمزست.
از روز دوم به کافه ای که همون نزدیکی ها بود سر می زد.تقریبا هر روز چند ساعتی رو تو اون کافه میگذروند و به یه سری مسائل رسیدگی میکرد.
گاهی از راه دور وضعیت باشگاهشو چک میکرد.در واقع هر وقت جانگوک برای تمرین میرفت!
جیمین پشت صفحه لبتاپ مینشست و از نمای دوربین های امنیتی توی باشگاه تنها مرد مورد علاقشو دید میزد.یک شب طبق عادت،سرتایم همیشگی،لب تاپ و باز کردو منتظر شد تا جانگوک بیاد.اومد اما اینبار تنها نبود.دختری با تاپ شلوارک ورزشی قرمز رنگی همراهش وارد باشگاه شد.با شتاب از پشت لب تاپ بلند شد که صندلیش به عقب رو زمین افتاد.نیم ساعت تموم سرپا به اون دونفر نگاه کرد.جانگوک ورزش میکرد و اون دختر هم دورو ورش میپلکید و باهاش حرف میزد و چند ست هم ورزش کرد.اتفاق خاصی نیافتاده بود خب نبایدم میافتاد.جانگوک آدم لوس بازی یا حتی ابراز احساسات نبود.اما این که دلیل نمیشد تا جیمین آروم باشه،میشد؟
YOU ARE READING
Echo(kookmin)
Fanfiction«اِکو» تکرار! تکرارِمرگِ وجودِ بی تکرارش تو لحظات متوالیِ زندگیش،هیچوقت تکراری نمیشد! از تمام عالم، یه فضای کوچیک به اندازه آغوش "اون" رو می خواست و همون براش ممنوعه ترین بود. . . . . . نفس عمیقی کشیدو با صبوری و صدای آروم تری ادامه داد. -مثل همیشه...