Part6🖤

307 87 24
                                    

_____

مردِ از خود گذشته ای هستم
پایِ ناچارِ مانده در راهم
هم نمی دانم آنچه می خواهی
هم نمی دانم آنچه می خواهم

_____

جانگکوک اینو بهش بدهکار بود پس دستاشو محکم تر دور تن لرزونش پیچید و اجازه داد اشک های بی صداش بولیز و سینشو خیس کنه باید دِینشو ادا می کرد پس‌ محکم ایستاد صدای بمش در حالی به گوش جیمین رسید که داشت با دست چپش موهای پشت گردنشو نوازش میکرد.عجیب بود اگر میگفت براش سواله جیمین گریون چه شکلیه؟
-چطور برات جبران کنم؟

-بهم چندتا خواسته ی خالی بده

جیمین با خشک کردن نامحسوس چشم هاش سرشو از سینه ی لختش که به لطف باز بودن دکمه های اون پیراهن هتلی چند دقیقه ای گرماشو حس کرده بود برداشت و به چشمای سوالی جدیش نگاه کرد.اون برای تک تک جزئیاتش می مرد.برای نگاه گیراش برای اخم ظریف بین ابروهاش وقتی که اینطور نگاهش میکنه و بینی و چونه خوش تراشش و از همه مرگ تر لباش،می مرد!می تونست ساعت ها راجب زیبایی و جذابیت صورت و بدن اون مرد حرف بزنه و حتی خسته هم نشه.
جانگکوک دستش بالا اومدو دسته ای از موهای لطیفشو که حالا روی گونه هاشو نوازش میکردن به پشت گوشش فرستاد.خواسته ی خالی؟جیمین از نگاهش خوند که نیاز به توضیح بیشتری داره.نگاهش دوباره به سینش افتاد.سرما چیزی بود که اون مرد حس نمی کرد؟وپایر جذاب لعنتی...نمی تونست جلوی نگرانیشو بگیره.مردد بود چطور بیان کنه تا اون مرد فورا ردش نکنه.اما با جوابش غافلگیر شد و چشمای قرمزش گرد و پاپی طور شد.

-چند تا؟

-ن...نمی خوای بدونی چی هستن؟

-فقط باید انجامش بدم و بعد بی حساب میشیم تمام.

صدای زیر لبیش به گوش جانکوک نرسید.
-تمام؟تو همیشه همینطور بودی اما قلبم جدیدا اذیتم میکنه.

ناراحت بود و علارقم تلاشش برای پنهان کردن غم چشماش،حاله ی درد و غمش دیده میشد.جانگکوک فقط می خواست جبران کنه و دور بشه و دینی به گردنش نباشه و این فکر قلب جیمینو به درد می آورد.رندم عدد گفت.

-پنج تا

-پنج تا خواسته ی خالی،آل رایت.

دستشو چند بار پشتش زد و برداشت و از آغوشش رهاش کرد.لبخندی به صورت سفیدش که تو سرما رو به بیرنگی میرفت و بینی و لبای سرخش زد "چشمای خیسش زیادی معصومش میکنه" صدایی در پس ذهنش فریاد میزد و این روی جیمینو هرگز ندیده بود. شاید جایی تو اعماق وجودش جانگوکی بود که میدونست بیشتر از پنج تا به جیم بدهکاره اگه تحمل کردن آدما براش کاره راحتی بود،می تونست خوب باشه و اینکه محض رضای خدا یه طوری باید دورش میکرد تا آسیب نبینه تا نحسی هاش دنبالش نکنن اون تنهایی بهتر بود.جیمین اینطور فکر نمی کرد چون آدم حساب کتاب نبود و عمیقا به جانگکوک اهمیت می داد رفتارش و مراقبش بودن هم از حس های درونیش نشات میگرفت ولی توی اون موقعیت تنها چیزی که به ذهنش رسیده بود در خواست جبران بود چون تو اون حالت کمتر به غرورش لطمه وارد میشد تا اینکه التماس کنه نرو.اون هنوزم غروری داشت که نیاز داشت ازش دفاع کنه و می دونست جانگکوک به روش خودش،کمرنگ تر و پنهانی تر هواشو داشته و با این اوصاف جانگکوکو مدیون خودش نمی دونست.می خواست به اون حسی که داشت اعتماد کنه،حسی که میگفت اون نمی تونه تورو پشت سرش رها کنه.کاش واقعا همینطور بود اما وقتی بحث راجب جئون جانگکوک میشد،هیچ چیز قابل پیش بینی نبود.بینیشو بالا کشید و دستاشو روی دکمه های جانگکوک گذاشت.برخورد هوای سرد با سینه ی لختش اصلا خوب نبود و ممکن بود مریض بشه پس دکمه هاشو دونه دونه تا بالا بست و بینیشو بالا کشید و از کنارش گذشت.
-بریم تو این بیرون یخ میزنم.

Echo(kookmin)Where stories live. Discover now