______________
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
______________جانگکوک داشت تو تب می سوخت و حرارت بدنش به طور واضحی تو فضای محدود آسانسور حس میشد.به طبقه سوم که رسیدن، جیمین این پا اون پا کرد و جانگکوک با دست گذاشتن روی حسگر در آسانسور مانع بسته شدنش شد و با سر به جیمین اشاره کرد تا خارج بشه.اما جیمین سمج نگاهش میکرد طوری که می فهموند قرار نیست جانگکوکو تنها بذاره و بره تو واحد خودش.
-یالا جیم...می خوام زودتر برم بالا.
همچنان سمج نگاهش میکرد
-بزار منم بیام.-نیازی نیست.
-هست تو تب داری نمی فهمی بیخودی مقاومت میکنی...
جانگکوک چند لحظه کلافه نگاهش کرد.
-اوکی اول برو گرمایش خونتو روشن کن.جیمین مشکوک نگاهش میکرد.
-برمیگردم!با تایید جانگکوک خارج شد و بعد از باز کردن قفل واحدش جانگکوک دکمه طبقه چهارو فشرد و تو همون حالت گفت فردا میبینمت و نگاه مات جیمینو تنها گذاشت اونقدر خسته بود و احساس کوفتگی می کرد که حتی بدون در آوردن کفش هاش خودشو روی مبل پرت کرد.فردا روز کاری بود و نمی تونست بزاره جیمین تموم شبو بالا سرش بیدار بمونه. چشم هاش از شدت تب زیاد می سوخت.سرمای هوای دیروز برای بدن عرق کردش زیادی بود و نتیجش شده بود حال خراب امشبش!حتی برای یه دوش گرفتن بعد تمرین هم وقت نمیزاشت و انتظار حال خوب هم داشت؟دست سنگینشو به زور بالا کشید و دکمه های پیراهن سرمه ایشو باز کرد تا هوا با پوستش برخورد کنه و حال بدشو بهتر کنه...اما نه!بی فایده بود.
با صدای زنگ در،لعنتی زیر لب فرستادو تصمیم گرفت هرکی هستو پشت در بزاره اما صدای نگران جیمین به گوشش رسید.-جانگکوک؟زنده ای مَرد؟هی...نکنه بیهوش شدی؟...اهای با توم...صدامو میشنوی؟یالا درو باز کن دارم نگران میشم...جانگکوک ؟درو باز نکنی میشکنمش...بهتره زنده باشی چون دلم می خواد خودم بکشمت پس بیا درو باز کن...یک...دو...دونیم...جانگکوک اگه بِهوشی برو کنار که بهت نخوره،نگی نگفتی...دو و هفتادو پنج...دو و نود...سـ...
با فکر کردن به اینکه حوصله و وقت تعمییر درو نداره از جا بلند شدو با قدمای سنگین خودشو به در رسوند و قبل سه بازش کرد.قیافه سرخ و اخموی جیمین به خوبی تو ذهنش نشست.جانگکوک رو کنار زدو درو بست.
-بیا اینجا بشین...می دونستم اگه نیام حتی دوشم نمیگیری.جانگکوک تو باید از خودت مراقبت کنی...
جانگکوک بی حرف خودشو رو مبل و جایی که قبلا نشسته بود انداخت و چشم هاشو بست.جیمین بیشتر به سمتش رفت و کاسه آب سرد رو کنارش گذاشت و حوله رو برداشت و به قفسه سینه لخت جانگکوک و پوست خوش رنگ و براقش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Echo(kookmin)
Fanfiction«اِکو» تکرار! تکرارِمرگِ وجودِ بی تکرارش تو لحظات متوالیِ زندگیش،هیچوقت تکراری نمیشد! از تمام عالم، یه فضای کوچیک به اندازه آغوش "اون" رو می خواست و همون براش ممنوعه ترین بود. . . . . . نفس عمیقی کشیدو با صبوری و صدای آروم تری ادامه داد. -مثل همیشه...