_____
من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم
و به هر دِشنه که تهدید کند میـــــــخندم
_____گلوش خشک شده بود و چند دقیقه ای میشد که بیدارش کرده بود و اون با لجاجت چشماشو رو هم نگه داشته بود چون نمی خواست خوابش بپره اما در نهایت تسلیم شد و با چند بار پلک زدن چشماشو باز و دید تارش رو صاف کرد.با کمترین صدا و حرکت ممکن از تخت پایین اومد تا جانگکوک رو که با ژست همیشگیش خواب بود بیدار نکنه.جیزز حتی تو گرگ میش سپیده دم هم می تونست رگ های روی ساعدش که روی چشم هاش قرار داده بودو ببینه.با حسرت آه بی صدایی کشید و قبل از خروج از اتاق پتوی نرم سرمه ای رنگو روش بالا کشید دمای اتاق سر صبحی سردتر شده بود و بعد با برداشتن گوشیش از اتاق خارج شد.هنوزم معتقد بود اون مرد سرما رو حس نمی کنه.با پایین رفتن از پله ها و وورد به آشپزخونه، لیوانی پر از آب برداشت و سرکشید هنوز لیوان رو توی سینک نزاشته بود که صفحه گوشیش روشن شد .با دیدن شماره جا خورد و اخماش تو هم رفت.آیتم سبز رنگو کشید.
-چی بهتر از اینکه صبحم با شنیدن صدای برادر عزیزم شروع شه!
صدای مرد توی گوشی پیچید.
-باید بیای اینجا...آخر هفته.-برای چی؟
-پدر خواسته
چشماشو تو حدقه چرخوند.انقدر سخت بود فهمیدن سوالش؟؟؟
-نپرسیدم کی خواسته من بیام گفتم برای چی؟بَهره ی هوشیت انقدر پایینه که حتی نمیتونی جواب سوال به این سادگی رو بدی؟
صداش پر از حرص بود.
-بهتره مواظب حرف زدنت باشی جیمین شی.با بیخیالی به سمت پله ها رفت
-شبیه کسایی حرف نزن که صلاح آدمو می خوان سئو شی!با تک خنده ی منظور داری جواب داد.
-من همیشه صلاحتو می خواستم داداش کوچیکه.جیمین با یاد آوری گذشتش اخماش تو هم رفت.
-oh shut up brother.You won't lift a finger to help.
-(خفه شو داداش تو خیرت به کسی نمیرسه)به عمد و برای طعنه زدن کلمه برادر رو غلیظ تلفظ کرد.اون مرد هرچی که بود،نمی تونست زیر مجموعه کلمه برادر به حساب بیاد.به هیچ وجه!نه با کار هایی که در حق جیمین کرده بود.پارک سِئو که دیگه نمی خواست ادامه بده با حرص و آشکارا تهدیدش کرد.
-تصمیم با خودته می تونی بیای یا بشینی و عواقب نیومدنتو ببینی.ابرو بالا انداخت و تو راهرو با فاصله از در اتاق ایستاد تا صداش جانگکوک رو بیدار نکنه.
-تمام عمر سعی کردی قوی بنظر بیای اما این ضعیف ها هستن که دائم تهدید می کنن سئو شی.
YOU ARE READING
Echo(kookmin)
Fanfiction«اِکو» تکرار! تکرارِمرگِ وجودِ بی تکرارش تو لحظات متوالیِ زندگیش،هیچوقت تکراری نمیشد! از تمام عالم، یه فضای کوچیک به اندازه آغوش "اون" رو می خواست و همون براش ممنوعه ترین بود. . . . . . نفس عمیقی کشیدو با صبوری و صدای آروم تری ادامه داد. -مثل همیشه...