Part 15🖤

176 47 8
                                    


_________________

گشتم تمام هفته ها و سال ها را
تقویم ها یک روز تابستان ندارند
_________________

دو روز از شبی که جیمین رو از امارت برفی بیرون کشیده بود می گذشت،دو روزی که جیمین بی هوش با بدنی آسیب دیده روی تخت اتاقِ وی آی پیِ بیمارستانِ خصوصیِ "مین" دراز کشیده بود و کوچکترین میلی برای به هوش اومدن از خودش نشون نمی داد.جانگکوک پشت در اتاق جیمین،توی طبقه سیزدهم نشسته بود و اونقدر این طبقه ساکت و بی تردد بود که جانگکوک می تونست صدای دستگاه اکسیژن داخل اتاق جیمین رو هم بشنوه.دکتر مین و پرستار جوون همراهش با گرفتن اجازه از جانگکوک وارد اتاق شدن،اما جانگکوک متوجه رفتنشون به داخل اتاق نشد،حتی با اینکه صداشونو شنید و از گوشه چشم هم باز و بسته شدن در اتاقو دید،چون جسمش اونجا و روحش مایل ها دورتر درون قفسی با میله های داغ گیر افتاده بود. دیوار های آهنی و داغ قفس هر لحظه به هم نزذیک تر میشدن و درد روحی اون رو بیشتر و طاقت فرساتر میکرد.

تو این دور روز کاری بجز سرزنش خودش نداشت؛"چرا تنهاش گذاشتم؟چرا فقط دست و پاشو نبستم و با خودم نیاوردمش بیرون؟چطور تونستم بدون اون از اونجا خارج بشم؟چطور این اشتباهو کردم؟چطور..."

و بعد که سوال های بی جوابش تموم میشد،با یکسری حرف دیگه شروع به شکنجه روحی و روانی خودش،و سنگینتر کردن بار عذاب وجدانش می کرد؛"جیمینی که از شدت تنفرش از برف،وقتی کاملا از نزدیک شدن حتی یه دونه برف،در امان بود،وقتی تو کمد بودیم و اون آدمی که اومده بود تو اتاق پنجره رو باز کرده بود و بادو برف داخل شد،با شدت چشم هاشو بست و خودشو تو آغوش من پنهان کرد،چطور یک ساعت و خورده ای داخل برف دووم آورده؟آدمی که با تمام علاقش به من و همراهی من،بخاطر برف،از مسافرتی که بهش پیشنهاد داده بودم جا موند،چطور تو اون سرما دووم آورده؟"
و بعد تیر خلاص بهش شلیک می شد و یادش می اومد "با مچ دست دردناک و ترک برداشته و پای تیر خورده؟"

اونشب جانگکوک با دست و پای لرزون و جلوش زانو زده بود و با وحشتی بی سابقه دستشو زیر سرش برده بود و با بلند کردنش از روی زمین با دست دیگش،نبض گردنشو گرفته بود،نبضی که به زور حس می شد و بسیار ضعیف بود و باعث شده بود شکه بشه،چی به روز جیمین آوردن؟جیمینی که زیر دردناک ترین درد های معده از پا در نیومده بود و وقتی جانگکوک ازش می پرسید"ردیفی؟" در جوابش لبخند آروم و کوچیکی میگرفت و تایید سر!اون لحظه غیر قابل توصیف بود،وقتی که سرش سوت کشید و صدا های اطرافش خاموش شد، ذهنش از هر چیزی تهی شد و توی دلش خالی،درست وقتی به ذهنش رسید "جیمین هم میمیره،مثل نونا و من باز هم کاری از دستم برنمیاد،دوباره سهل انگاری کردم،همه چیز تکرار میشه و جیمینو از دست میدم،تقصیر خودمه که دورش کردم،نباید میگفتم بره،باید نزدیک نگهش می داشتم و مراقبش می بودم...احمق...احمق...چطور نفهمیدم حسم چی بوده؟چطور انقدر کور بودم و چشمامو رو حسی که تو چشمات می دیدم،میبستم...همه چیز تکرار شد...یه اکوی لعنتی..." همون لحظه صدای بلند برخورد ماشین به دروازه ی اصلی امارت اومد و جانگکوک رو از دست افکار غرق و مایوس کنندش بیرون کشید.با قدرت باقی مونده تو دست های یخ زده و ترسیدش،جیمینو تو آغوش کشید و به سمت در برگشت و با دیدن ماشین رانندش،جانگ،از جا بلند شد و با له کردن برف هایی که تا ریر زانوش میومدن،به سمت ماشین رفت. لعنت به کره و برف های سنگینش!

Echo(kookmin)Where stories live. Discover now