سباستین با ترس به چشمای نیمه باز هری نگاه میکنه.
سریع خم میشه و هری با دستاش تکون میده.+هری...هری...چت شد یهو...هری.
وقتی دید هری هیچ تکونی نمیخوره و فقط گاه گداری چشماشو نیم باز میکنه و بهش نگاه میکنه استرسش چند برابر شد ، از طرفی نگران هری بود و از طرفی هم نمیخواست به شاه و ملکه خبر بده چون میدونست با این کارش مهمونی خراب میشه.
سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفت و دنبال راهی میگشت تا بتونه هری بدون اینکه کسی متوجه بشه از قصر خارج کنه و به پیش دکتر آرژامت که خونش خیلی از اونجا فاصله نداشت ببره.
بالاخره تصمیمش و گرفت ، دوباره وارد دستشویی شد و هری با زور و زحمت روی دوشش انداخت ، با اینکه هری از پرم سبک تر بود ولی برای پسر بچه ایی مثل سباستین که نصف هری بود این کار به کاری دشوار تبدیل شده بود.
اون تصمیم داشت هری از راه پله مخصوص پیش خدمتا به بیرون قصر ببره ، ولی همه چیز هیچ وقت اونطوری که انتظارشو داری پیش نمیره ، ناگهان دو جفت کفش براق مشکی واکس زده جلوش سبز شدن ، خیلی دوست داشت بدونه صاحب اون کفش ها کیه ولی با وجود هری روی دوشش امکان این که سرشو بالا کنه وجود نداشت.
+این کیه؟
سباستین بالاخره با زور و زحمت سرشو بالا اورد و با نگاهی کوتاه به پسر رو به روش انداخت ، خوب میدونست اون کیه ، اصلا دلیل رفتنش به اتاق هریم همون یه نفر بود.
_ارباب مالفوی...شما اینجا چی کار میکنید؟
+اول سوال من و جواب بده.
سباستین که دیگه تحمل وزن هری نداشت بریده بریده گفت.
_ه..هر..ی قر..بان...پس..ر شاه ل...و ل..ویی
+چه بلایی سرش اوردی؟
_هیچی قربان هیچی من فقط اومدم که به ایشون خبر بدم که پدرشون کارشون داره که بی حال کف دستشویی پیداشون کردم.
دراکو نفسش و با صدا بیرون داد.
+منم برای دیدنش اومده بودم ، همین الان پدرش ازم خواست تا برم پیشش ولی با این وضع دیگه امکانش نیست.
دراکو حرفشو زد و از پله ها پایین رفت ولی یه لحظه تردید کرد ، روشو برگردوند و نگاهی به هری که داشت از روی دوش سباستین میوفتاد کرد.
چند ثانیه ایی با خودش کلنجار رفت ولی در اخر از پله ها بالا رفت و کمر هری و گرفت.
+بدش به من تو فقط راه و نشونم بده.
دراکو هری روی شونه هاش انداخت و پشت سر سباستین راه اوفتاد.
_واقعا از کمکتون ممنونم ارباب، خونه دکتر ارژامت خیلی از اینجا دور نیست سریع میرسیم.
دراکو تمام راه به کار احمقانه ایی که کرده بود فکر میکرد ، چطور تونسته بود این کارو بکنه ، اون دراکو مالفوی مغرور که همه ازش حساب میبردن حالا داره تک پسر شاه لویی روی دوشش حمل میکنه. به خودش به خاطر کار احمقانه اش لعنت میفرستاد ولی حالا دیگه پشیمونی فایده ایی نداشت.
بالاخره بعد طی کردن مسافتی نه چندان کوتاه به خونه دکتر ارژامت میرسن.
سباستین سریع میره و چند باری به در میکوبه ، پیرمردی اروم در و باز میکنه.-اووو سباستین تویی؟ اتفاقی اوفتاده؟
سباستین با دست به هری که روی دوش دراکو اشاره میکنه.
-خدای من...
دکتر سریع در و باز میکنه و دراکو وارد خونه میشه ، اروم هری روی مبل وسط نشیمن میزاره.
-چه اتفاقی براش اوفتاد؟
+راستش من رفته بودم تا...
ناگهان زمان برای دراکو متوقف میشه دیگه صدای دکتر و سباستین و نمیشنوه.
اروم موهای هری از روی پیشونیش کنار میزنه و حالا قشنگ میتونه به چشمای سبز نیم باز هری نگاه کنه ، انگار برای چند ثانیه توی اونا خودشو گم میکنه ولی خیلی زود با قرار گرفتن دستی روی شونش به خودش میاد.
-تو حتما باید پسر لرد بقتون باشی درسته؟
دراکو دستشو از روی پیشونی هری برمیداره.
+بله ، ببخشید من دیگه باید برم.دراکو خیلی سریع از کنار دکتر رد میشه به در که میرسه نگاهی کوتاه به هری میندازه و بعد خیلی سریع از اونجا خارج میشه.
قدم هاشو تند تر و تند تر میکنه تا بالاخره از اونجا دور میشه ، وقتی مطمئن شد که از خونه دکتر دور شده قدماشو اروم تر میکنه ، دستشو روی پیشونیش میزاره و نفس عمیقی میکشه...من چم شده ، چرا یهو انقدر پریشون شدم...
DU LIEST GERADE
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻