پارت ۵۱

208 47 9
                                    

با توقف کالسکه اروم پلکاشو از هم باز میکنه و متوجه میشه بالاخره به شهری که همه بهش شهر عشق میگن رسیدن.
شهر عشق...چه اسم مسخره ایی! حتی اگر کل مردم جهان هم این اسم و قبول داشتن باز هم پاریس هیچ وقت برای دراکو شهر عشق نبود.‌‌..کالسکه درست رو به رو عمارت بزرگی که شباهت زیادی به قصر داشت ولی نمیشد بهش قصر گفت توقف کرد ، دراکو کلاهشو بر سر گذاشت و از کالسکه پیاده شد ، با اینکه تازه اوایل پاییز بود ولی باد سوزناکی که می‌وزید به دراکو این اجازه نمی‌داد که یک لحظه هم دستشو از روی کتش برداره ، البته طلوع نکردن خورشید هم در به وجود اومدن این سرما بی تاثیر نبود!

دست آزادش و به سمت اليزابت گرفت تا از کالسکه پیاده شود ، الیزابت دستشو دور بازو دراکو گذاشت و با هم به سمت ورودی عمارت راه افتادن،  نگهبانا با دیدن دراکو سریع در و برایشان باز کردند و به نشانه ادب تعظیم کردند و همون لحظه فرانک جلوی دراکو و اليزابت ظاهر شد.
_خوش اومدید جناب لرد...
+بقتون هستم.
_جناب لرد بقتون بفرمایید از این طرف.

فرانک آنها را تا طبقه بالا همراهی کرد و درطول راه توضیحاتی به دراکو میداد.
_صبحانه ساعت ۹ روی میز اماده است ، اما اگر خسته هستید شاه استفان گفتن صبحانه به اتاقتون بیاوریم ، همینطور ایشون گفتن اگر نشد سر میز صبحانه ملاقاتتون کند ، ساعت ۱۲ در دفترشون منتظرتان هستن.
+ممنون مشکلی نیست خودم برای صبحانه میایم.
فرانک لبخندی زد و انها را به سمت اتاقشون راهنمایی کرد.

               •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

چند ساعتی از زمانی که رسیده بودن میگذشت و کم کم داشت وقت صبحانه فرا می‌رسید،  دراکو که روی تخت نشسته بود نگاهی به اليزابت که غرق در خواب بود کرد و همونطور که حدس میزد خودش به تنهایی باید برای صبحانه میرفت.
خیلی سریع دوش گرفت و از پله های مرمری عمارت پایین اومد.
_بفرمایید قربان از این طرف.

خدمتکاری دراکو تا میز صبحانه راهنمایی کرد و همون لحظه دراکو فرانک و دید که برایش یکی از صندلی های میز و عقب میکشد.
_قربان باید به خدمتتون برسونم که شاه استفان به دلایلی مجبور شدن برن ولی گفتن تا ظهر برمیگردن و شمارو ملاقات می‌کنند.
+کسه دیگه ایی برای صبحانه نمیاد؟

فرانک همینطور که برای دراکو چای میریخت گفت: نه قربان فقط شاه استفان و همسرشان ژربرا اینجا زندگی می‌کنند و همسرشان عادت دارند بیشتر اوقات صبحانه شونو توی اتاق صرف کنند. دراکو سرشو به نشونه تایید تکون میده و مشغول خوردن صبحانه اش به تنهایی میشه.
بعد از تموم شدن صبحانه اش گشتی توی عمارت میزنه ، به کارهای خودش رسیدگی میکنه و در باغ پشت عمارت قدم میزنه. در همین حین که دراکو در باغ بود اليزابت همراه ژربرا به شهر رفته بودن و قرار بود تا وقت ناهار برگردند.

دراکو نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت ، ساعت ده دقیقه به یک بعد از ظهر بود.
حدس میزد دیگه باید استفان به عمارت برگرده برای همین از باغ خارج شد و به بالکن بزرگی که درست در طبقه دوم عمارت بود رفت ، از اونجا به خوبی در بزرگ عمارت و همچنین برج نیمه کاره ایی که درست رو به رو عمارت بود و دراکو شنیده بود بهش برج ایفل می‌گویند مشخص بود.

باد مطبوع پاییزی می‌وزید،  دراکو نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد از همین اول باید اعتماد استفان به خودش جلب کنه ، همینطور در افکارش غرق بود که متوجه شد کالسکه ایی وارد شد ،خیلی سریع تو آیینه به خودش نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد و با غرور همیشگیش از  پله های عمارت پایین اومد ، متوجه استفان که پشتش به او بود و مشغول در آوردن کتش بود شد ، صداشو کمی صاف کرد و با صدای رسایی گفت: سلام خدمت اعلیحضرت استفان بنده دراکو... دیگه چیزی نگفت.
بهتره بگیم...با برگشتن هری سمتش دیگه نمیتونست چیزی بگه و زبونش بند اومده بود. مطمئن نبود چیزی که داره میبینه واقعیته یا فقط خیالات خودشه.
یعنی اون واقعا هری بود؟ معلومه که بود! هرکسی اون جنگل های سبز که دراکو با هر بار دیدنشون توشون غرق میشد و نداشت... 

                 •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

با پخش شدن صدای دلنشین همون کسی که انتظار داشت ببینه بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه و به سمتش برمیگرده.
همون حسی که برای بار اول وقتی دراکو دیده بود دوباره درش به وجود میاد ، دوباره محو پسری با موهای طلایی که رو به روش وایستاده میشه ، از آخرین باری که دیده بودش خیلی فرق کرده و دیگه نمیشه لقب اشراف زاده عوضی روش گذاشت اون الان خیلی فرق کرده ، ولی چشماش بازم همون چشمای یخی که همیشه مورد علاقه هری بوده هست...

با برخورد دستاشون به هم ، کل وجود دراکو گرمای دست هری فرا گرفت.
هیچ کدوم حرکتی نمیکردن ، هر دو منتظر بودن اون یکی کاری بکنه ، خیلی عجیب بود بعد حدود ده سال دوباره هم و ملاقات کردن...هیچ کدوم نمیدونستن باید چه عکس العملی نشون بدن...خوشحال باشن یا ناراحت... ولی هر چی بود بازم همون حس اشنا ، همون حس امنیت و خوب بینشون وجود داشت...
فقط هر دو به یکم زمان نیاز داشتن...

Séparation forcéeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora