نفس عمیقی میکشه در اتاق باز میکنه و به سمت سالن غذاخوری میره ، حالش دیگه داشت از مهمونی های پی در پی با اشراف زاده ها و مسئولان فرانسه و کشور های دیگه به هم میخورد ، وقتی به هیچ نتیجه و توافقی با هم نمیرسیدن چه فایده ایی داشت؟وقتی هیچ کدام حرف همدیگر و نمیفهمیدن حرف زدن مثل پرتاب سنگ تو آب بود...
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
تقه ایی به در خورد و بعد از تاییدش خدمتکار وارد اتاق شد ، لیوان سفید چای را روی میز گذاشت و بعد از مطمئن شدن از اینکه اربابش چیز دیگری نیاز ندارد از اتاق خارج شد.
خودنویس و روی میز کنار باقی نامه ها گذاشت و جرئه ایی از چایش نوشید.
دلیل انقدر ناسازگاری از طرف آلمان شرقی واقعا گیجش کرده بود ، مگه همشون یک کشور نبودن پس دلیلش چه بود؟اریش هونکر که یک دیکتاتور هولناک سوسیالیستی در آن زمان دبیرکل حزب سوسیالیستی حاکم در آلمان شرقی بوده ،معلوم بود با وجود همچین ادم دیکتاتوری وضع اقتصادی آلمان شرقی از این بهتر نمیشد.
خبر هایی از اینکه هونکر در حال تلاش برای ارائه خدمات اجتماعی بیشتر برای خنثی کردن نارضایتی های عمومی است شنیده میشد اما نامه هایی که روی میز دراکو بود این موضوع را نقض میکرد.البته وقتی در آن زمان آلمان بر بخشهای وسیعی از شمال و شرق اروپا حکومت میکرد ، برلین به عنوان پایتخت شناخته شده بود و اتو فون بیسمارک نیز به عنوان صدراعظم و رئیس دولت آلمان باقی مانده بود دیگر چه اهمیتی داشت بخش کوچکی از آلمان که بیشتر هم شامل روستا ها میشد به سمت نابودی کشیده شود؟
همچنین همه این اتفاقات درحالی رخ داد که کنفدراسیون آلمان شمالی و متحدانش از آلمان جنوبی هنوز درگیر جنگ با فرانسه بودند و میخواستند فرانسه را هم از آن خود کنند ، معلوم نبود جنگ بین آلمان و فرانسه کی تموم میشد.دراکو با هر بار شنیدن خبری راجب جنگ بین آلمان و فرانسه استرس تمام وجودش رو فرا میگرفت ، با اینکه میدونست چند سال پیش هری و خانواده اش کشته شده بودن و دیگر کسی از نسل لویی ها باقی نمانده بود ولی احساسی درش مانع این میشد تا نسبت به این خبر بی تفاوت باشه ، هر چه بود احساسات اون هنوز بین خرابه های قصر وقصایی باقی مونده بود...
از این ها که بگذریم زندگی خودش خیلی خوب داشت پیش میرفت، به عنوان وزیر کارشو تو دولت آلمان شروع کرده بود و در آن دوره یکی از افراد قابل اعتماد دولت بود که همه ازش حساب میبردن ، درست مانند گذشته در عمارت بزرگی همراه پدر و مادرش زندگی میکرد و به تازگی با دختری اهل انگلیس آشنا شده بود ، اون هیچ وقت کسی رو برای اتفاقات گذشته اش سرزنش نمیکرد و همیشه فکر میکرد شاید سرنوشت اینطور خواسته بود که از همه جدا بشن و هر کاری هم میکردن نمیشد جلوی این اتفاقات و بگیرن.لیوان چایش و روی میز گذاشت و یکی از کشو های میزش را به آرامی باز کرد و کتابی نسبتا قدیمی رو بیرون آورد، اون کتاب و به خوبی به یاد داشت ، مگر اصلا میتونست اون و فراموش کنه؟ خودش اون و وقتی میخواستن از فرانسه خارج شوند از اتاق هری برداشته بود و دوباره با دیدن کتاب تمام خاطراتش به سمتش هجوم آوردن.
[هری اروم سرشو روی سینه دراکو گذاشت و مشغول خوندن کتاب شد.
_میدونی! یه بار خیلی وقت پیش یه خواب دیدم که...که خیلی عجیب بود ولی یادمه تو خواب داشتیم راجب امیل زولا حرف میزدیم ، تو دستمو گرفته بودی ، پنجره هام باز بود انگار میخواستیم از اونجا با هم پرواز کنیم...دقیق یادم نمیاد فقط میدونم تو یهو این تیکه و زمزمه کردی
(و تو آن گیاه کوچکی هستی که اغوش گرمت را مطلبم.)
دراکو سرشو خم کرد و اینبار خودش جمله توی گوش هری زمزمه کرد.
+و تو آن گیاه کوچکی هستی که اغوش گرمت را مطلبم.
_و تو آن اقیانوس هستی که قلب کوچک من محتاج تو است.
_محتاج به وجود اقیانوس نباش آن طرف خورشیدی وجودت را میطلبد.
+خورشید اگر تو باشی محتاجت میشوم ، اگر نیستی اقیانوس را ترجیه میدهم...]قطره اشکی به سمت گونه دراکو سرازیر شد و مثل همیشه ارزو کرد کاش میتونست برای یک بار دیگه هم که شده هری و در اغوش بگیره و بهش بگه چقدر دوسش داره....
YOU ARE READING
Séparation forcée
Fanfiction*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻