پارت ۵۴

286 43 4
                                    

به موجود نفرت انگیز رو به روش که چطور دست معشوقشو توی دستش گرفته بود و با صدای گوش خراشی میخندید چشم دوخته بود و تو ذهنش جمله*اروم باش* صدها هزار بار مرور میکرد تا مبادا کنترلش و از دست بده و چاقویی که توی دستشه و توی قلب موجود نفرت انگیز رو به روش فرو کنه ، حداقل اینطوری خیالش راحت میشد که جنگل های زیباش توسط اتیش فرفری نابود نمیشه.

درسته که هنوز گشنه اش بود ولی گرسنگی و به نشستن پیش اون موجود ترجیح میداد پس با یه معذرت خواهی کوچک از جاش بلند شد و به سمت طبقه بالا رفت و خبر نداشت کل این مدت همون موجود با نگاهی که تنفر و خشم توش موج میزنه بهش چشم دوخته بود ، ژربرا هم اگر میتونست حتما کاری که توی ذهن دراکو بود و با خود او میکرد...

ولی تمام این مدت هری توی سکوت فقط به دختری که کنار دراکو نشسته بود نگاه میکرد و شاید بعضی مواقع بغضی هم درش به وجود می اومد ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه ، دختر معصوم و خوشگلی بود و همینطور باوقار و همین بود که هری می‌ترسوند ،  می‌ترسید که نکنه قلب معشوقش با اون طناب های مشکی رنگ محکم بسته شده باشه ، یا درون چال هاي سیاه و عمیق روی گونه اش افتاده باشه و حتی شاخه های بلند و سبز رنگ خودشم نتونه نجاتش بده.

توی افکارش غرق بود که با صدای اليزابت به خودش اومد.
+عذر میخوام اتفاقی افتاده؟
الیزابت متوجه نگاه های هری روی خودش شده بود و همین برای هری بس بود تا لعنتی به خودش بفرسته برای اینکه کل مدت بهش زل زده بوده.
_نه من و باید ببخشید! مشغول فکر کردن به موضوعی بودم.
هری این و گفت و تصمیم گرفت بقیه افکارش و با زل زدن به بشقابش ادامه بده...

                  •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

اروم پلکاشو از هم باز کرد و نگاهی به ساعت جیبیش که درست روي میز‌کنار تخت بود انداخت ، ساعت ۸ و نیم شب بود ، باورش نمیشد این همه مدت خواب بوده! البته بعد یک روز کامل تو راه بودن حقم داشت انقدر خسته باشه.

نگاهی به اتاق انداخت ، الیزابت اونجا نبود! البته براش اهمیتیم نداشت که اونجا نبود ، الان فقط دوست داشت هری و ببینه ولی با یاداوری اون موجود نفرت انگیز از کارش برای رفتن و دیدن هری پشیمون شد و ترجیح داد به حمام بره و بعدشم خودش و با کتابش سرگرم کنه.

                •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

سر میز شام فقط خودش و ژربرل و اليزابت بودن ،دراکو حتی برای شام هم پایین نیومده بودو این هری و نگران میکرد ولی از طرفی فکر میکرد شاید دراکو دیگه نمیخوادش و با این کاراش داره بهش میفهمونه که اونم باید بیخیالش بشه و مثل دو تا غریبه با هم رفتار کنن.
ولی این چیزی نبود که هری میخواست و حتی فکر کردن بهشم باعث میشد ارزو مرگ کنه.

               •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و هری تنها توی اتاقی پشت پیانو نشسته بود و هر از گاهي کلاویه های پیانو لمس میکرد که باعث میشد اهنگ قشنگی به وجود بیاد ولی حتی غم و اندوه هری از اون اهنگ هم مشخص بود.

مدام با خودش فکر میکرد یعنی دراکو نامه شو دیده؟ اگه ندیده باشه چی؟ اگه دیده باشش ولی نخواسته باشه پیشش باشه چی؟
توی افکار خودش غرق بود و موسیقی ارومی و می‌نواخت که گرمای دست کسی و روی شونش احساس کرد.
+خیلی وقت بود موسیقی به این قشنگی نشنیده بودم.

هری با شنیدن صدای دراکو سریع به سمتش برگشت ، باورش نمیشد که دراکو الان اونجاست ، یعنی تمام فکرهای هری الکی بوده و دراکو هنوزم دوستش داره؟
+اجازه هست؟
دراکو لبخندی به هری زد و کنارش روی صندلی نشست.

+پس اسم اصلیت اینه...استفان!ولی من هری و ترجیح میدم ، اما وایستا ببینم نکنه همه این مدت گولم زدی و خودت و شبیه هری من درست کردی تا گولم بزنی!
هری از حرف دراکو خنده کوتاهی کرد و این دقیقا چیزی بود که دراکو مدت ها بود آرزوی دوباره شنیدنش و داشت...صدای خنده های هري...

_خب داستانش یکم طولانیه.
+هر چقدرم طولانی باشه دوست دارم بشنوم.
هری دستاشو دو طرف صورت دراکو گذاشت و بهش چشم دوخته.
_الان فقط دوست دارم تو سکوت بهت نگاه کنم. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دراکو گونه هری و اروم نوازش کرد.

+و تو آن گیاه کوچکی هستی که اغوش گرمت را مطلبم.
_و تو آن اقیانوس هستی که قلب کوچک من محتاج تو است.
+محتاج به وجود اقیانوس نباش آن طرف خورشیدی وجودت را می‌طلبد.
_خورشید اگر تو باشی محتاجت میشوم ، اگر نیستی اقیانوس را ترجیه میدهم.

دراکو فاصله کم بینشونم از بین برد و لب هاش و روی لبای هری گذاشت ، الان تازه فهمیده بود چقدر دلش برای دوباره چشیدن طعم لبای هری تنگ شده بود و تا همین چند روز پیش فکر میکرد دیگه هیچ وقت نمیتونه این حس و تجربه کنه...
هری دستشو پشت گردن دراکو گذاشت و همراهیش کرد.
هر چقدرم کارشون اشتباه و خطرناک بود هیچ کدوم دوست نداشتن دوباره همدیگر و از دست بدن ، حتی اگه قرار بود بمیرنم دوست داشتن با هم بمیرن و چه مرگی از این قشنگ تر که همراه کسی که دوستش داری باشی...

کمی از هم فاصله گرفتن ، توی نگاه هر دو فقط عشق بود و عشق...
دراکو موهای هری و نوازش کرد و اونو در اغوش گرفت ، ولی ناگهان با فکر کردن به اینکه هدف اصلیش از اومدن به فرانسه چی بوده ، احساس ترس و دلهره وجودش و فرا گرفت ولی اصلا دوست نداشت این لحظه خراب کنه پس فقط چشماشو بست و به کسی که الان توی اغوششه فکر کرد...

Séparation forcéeWhere stories live. Discover now