هری آخرین بوسه هم روی لبای دراکو گذاشت و یکم ازش فاصله گرفت ، دست دراکو گرفت و به سمت نیمکتی که از سنگ مرمر ساخته شده بود و گوشه دیوار بود برد.
سرشو روی شونه دراکو گذاشت و نفس عمیقی از روی آرامش کشید._راستی او نامه که صبح اومده بود چی بود؟ خیلی ذهنتو درگیر کرده بود.
دراکو آب دهنشو به سختی قورت داد ، چه جوابی باید بهش میداد! میگفت قراره جاسوسیتو کنم؟
+خب راستش...راستش...مادرم آره مادرم یکم حالش خوب نیست.
هری نگاهی از روی تعجب به دراکو انداخت یه حسی بهش میگفت مسئله همین نبوده ولی دلیلی هم نمیدید که دراکو بخواد بهش دروغ بگه یا چیزی ازش پنهان کنه._که اینطور...
هر دو چند دقیقه ایی سکوت کردن ، هر کدوم به چیزی فکر میکردن.
هری فقط به دراکو و دراکو هم به راهی برای نجات دادن خودش از کاری که توش گیر افتاده بود...
هری دست دراکو گرفت و همینطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
_خیلی دوست دارم بدونم ایندفعه دیگه نقشه بیسمارک چیه.
+نقشه؟!
_اره دیگه خب فکر نمیکنم بی دلیل گفته باشه تو بیای اینجا.+بی دلیل که نیست به خاطره همون چیزی که تو نامه گفتم فرستادم.
_یعنی الان توقع داری باور کنم که میخواد دشمنی کنار بذاره و با ما توافق کنه؟
+بهتره که باور کنی چون هدف هم همینه.
به کی داشت دروغ میگفت؟ کیو داشت گول میزد ؟ گفتن واقعیت انقدر براش سخت بود که حاضر بود چنین حرفایی بزنه؟!_دراکو من و گول نزن من خوب میدونم بیسمارک هیچ وقت این کارو نمیکنه ، فکر کرده انقدر احمقم و راحت درخواستش و قبول کردم؟ من فقط به خاطر تو این کارو کردم.
دراکو یکم خودشو عقب کشید و نگاهی از روی تعجب به هری انداخت.
+به خاطر من؟
_روزی که نامه به دستم رسید اول حتی نمیخواستم بازش کنم ولی این کارو کردم و تا خوندمش متوجه شدم این دست خط توئه ، با نامه ایی که چند سال پیش بهم داده بودی مقایسه کردم و مطمئن شدم که این و تو نوشتی ، برای همین قبول کردم که به اینجا بیای تا اگه یه درصد هم تو نبودی خودم با چشمای خودم ببینم و باور کنم که تو این و ننوشتی ، وگرنه انقدر احمق نیستم که درخواستی که باعث نابودی کشورم میشه قبول کنم.دراکو اون لحظه خیلی راحت میتونست واقعیت و بگه ، به هری بگه که همه اینا نقشه است ، بگه قراره کشورش نابود بشه ، بگه ولی اگه میدونستم زنده ایی هیچ وقت این کارو قبول نمیکردم ولی به جای گفتن این حرفا دستاشو دو طرف صورت هری گذاشت ، به چشماش نگاه کرد و باز هم دروغ گفت.
+هری باور کن هیچ نقشه ایی در کار نیست یا اگه باشه هم من ازش خبر ندارم و تنها چیزی که میدونم همون چیزاییه که بهت گفتم ، بهم اعتماد نداری؟
_اگه اعتماد نداشتم الان اینجا نبودم.
دراکو لبخندی به هری زد و بوسه ایی روی لباش گذاشت...•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
از وقتی ژربرا و اليزابت به عمارت برگشته بودن دیگر هم و ندیده بودن ، اگر شانس میاوردن و اتفاقی نمیوفتاد فرصت این و داشتن که سر میز شام همدیگر و ببینن.
هری توی اتاقش نشسته بود و مشغول رسیدگی به نامه هایی که این چند روز اومده بودن بود و ژربرا هم در گوشه دیگری از اتاق غرق در افکار خودش بود.
+هری! میشه...راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم؟ این چند روز اصلا وقت نکردیم با هم درست حرف بزنیم._اگه راجب دراکوئه نه!
+هری ولی باید به حرفام گوش بدی، سال ها از زمانی که با هم بودید گذشته ، دراکو هم مثل تموم آدما توی این چند سال حتما تغییر کرده ، تو که نمیدونی شاید همه اینا یه بازیه! شاید اینجا اومده تا تورو بکشه یا جاسوسی کنه! تاحالا ازش پرسیدی چرا این همه سال حتی کوچک ترین تلاشی هم برای پیدا کردنت نکرده؟ اصلا هنوز دوست داره؟ من که مطمئنم..._چطور به خودت اجازه میدی این حرفارو راجبش بزنی؟ فکر میکنی انقدر ادم پستیه که بخواد باهام بازی کنه؟
هری که دیگه تحمل شنیدن حرفای ژربرا نداشت از جاش بلند شد تا از اتاق بیرون بره.
_اگه به خاطر پدرم نبود هیچ وقت اون ازدواج کوفتی وقتی فقط ۱۷ سالم بود شکل نمیگرفت و صد در صد تو هم الان اینجا نبودی.بالافاصله از اتاق خارج شد و به سمت جایی رفت تا یکم بتونه تنها باشه ، خودش خوب میدونست داکو اصلا همچین ادمی نیست که بخواد این کارارو کنه ولی نمیتونست جمله ی *اگه حرفای ژربرا درست باشه* از ذهنش بیرون کنه...
بالاخره وقت شام فرا رسیده بود و دراکو نمیتونست برای دیدن دوباره هری صبر کنه ، درسته فقط چند ساعت ازش دور بود ولی همین چند ساعتم براش مثل سال ها بود ، با لبخند از پله ها پایین رفت و با دیدن هری که پشت میز نشسته لبخندش بیشتر شد و به سمتش رفت ، ولی با دیدن اخمی که روی صورت هری بود ناگهان لبخندش از بین رفت.با خودش فکر کرد یعنی چی باعث شده انقدر هری به هم بریزه و حالش بد بشه.
نگرانی دراکو لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد، از وقتی سر میز بودن هری نیم نگاهی هم به دراکو ننداخته بود و فقط به بشقابش زل زده بود.
_من و ببخشید.
و این تنها حرفی بود که هری قبل از بلند شدنش از پشت میز و رفتن به طبقه بالا زد...
ESTÁS LEYENDO
Séparation forcée
Fanfic*کامل شده* این فف با همه فف های دراری که تا الان خوندید زمین تا آسمون فرق داره بهتون قول میدم😂🤝🏻