پارت ۵۶

174 34 5
                                    


+شاید بهتر باشه براشون بنویسی ، بنویسی که قرار نبود بیای تا جاسوسی کنی.
اليزابت به سمت دراکویی که روی تخت نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود رفت و کنارش روی تخت نشست.
+یا بگی فقط میتونی حواس استفان و پرت کنی و اعتمادشو جلب کنی نه چیز بیشتر از این وگرنه همین فردا باز به آلمان برمیگردی.

دراکو همینطور که به طرح های روی فرشی که کف اتاق پهن بود نگاه میکرد پوزخندی زد.
_فکر میکنی به همین راحتیه؟ اگه همچین چیزی بهشون بگم یا خودمو میکشن یا با تهدید کردنم کاری میکنن تا مجبور بشم باز کاری که گفتن و انجام بدم. چند ثانیه ایی مکث کرد و بعد با تن صداي آروم تری ادامه داد:
_لابد چند وقت دیگه هم ازم میخوان خودم با دستای خودم هر...استفان و بکشم.

اليزابت دستشو روی دستای دراکو که حالا از عصبانیت توی هم قفل شده بودن گذاشت و آروم نوازش کرد.
+فعلا کاری که بهت گفتن نه کاملا ، نصفه نیمه انجام بده تا یکم اوضاع بهتر بشه و ابا از آسیاب بیوفته.
اليزابت دستشو کنار صورت دراکو گذاشت و صورتشو بالا اورد.
+نگران نباش همه چیز درست میشه.

اليزابت لباشو آروم روی لبای دراکو گذاشت و شروع به بوسیدنشون کرد ، دراکو خودش میدونست با این کارش داره به هری خیانت میکنه ولی نمیتونست یهو با اليزابت سرد بشه و باید کم کم این کارو میکرد پس دستشو پشت گردن اليزابت گذاشت و همراهیش کرد ، با خودش فکر کرد حتما هری شرایط و وضعیتشو درک میکنه...

طولی نکشید که از هم جدا شدن و اليزابت بعد از بوسه ایی که روی گونه دراکو گذاشت ازش خداحافظی کرد ، قرار بود برای خرید لباسی که قرار بود تو جشن آخر هفته بپوشه با ژربرا به مرکز شهر برن.
حالا دیگه کسی نبود که مزاحمشون بشه پس دراکو هم از فرصت استفاده کرد و تصمیم گرفت پیش هری بره و همونطور که حدس میزد هری توی بالکن اصلی عمارت بود...

                •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

آخرین باری که امروز دراکو رو دیده بود سر میز صبحانه بود ، نمیدونست اون نامه چی بوده که انقدر ذهن دراکو مشغول کرده و کاری کرده از صبح از اتاقش بیرون نیاد ، میخواست خودش بره پیشش و ازش بپرسه چه اتفاقی افتاده ولی قبلش تصمیم گرفت پیش فرانک بره ، حداقل میتونست از اون بپرسه این نامه از طرف کی بوده .

به سمت اشپزخونه عمارت رفت ، فرانک با دیدنش بالافاصله از جاش بلند شد و به سمتش اومد.
_بفرمایید قربان کاری داشتید.
+میخواستم بدونم اون نامه که امروز برای جناب بقتون اومد از طرف کی بود؟
_راستش من هم دقیق نمیدونم قربان ، بین نامه ها بودش و ندیدم کی اورده بودش ، فقط مهر روی نامه که برای کشور آلمان بود و دیدم.
+ممنونم.

هری بالافاصله به سمت اتاق دراکو رفت ، باید باهاش حرف میزد و میفهمید چه اتفاقی افتاده.
نفس عمیقی کشید و به سمت در نیمه باز اتاق رفت ، میخواست در بزنه و وارد بشه که همون موقع با چیزی که دید از کارش پشیمون شد ، مدت کوتاهی پشت در ایستاد و به دراکویی که مشغول بوسیدن اليزابت بود نگاه کرد ، بهش حق میداد!

کار دیگه ایی جز این نمیتونست بکنه چون الان کسی که باهاش بود در واقع اون دختر بود ، ولی از طرفی دیدن اون صحنه براش زیادی دردناک بود ، بوسیده شدن کسی که دوستش داشت توسط کسه دیگه ایی؟!
نه نه! این یک صحنه خوشایندی نیست ، برای هیچ کس خوشایند نیست.

احساس کرد نمیتونه درست نفس بکشه و به هوای آزاد نیاز داشت، از طرفی هم نمیخواست بیشتر از این اونجا بمونه ، پس به سمت بالکن عمارت رفت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی آروم بشه ، به برج نیمه کاره رو به روش نگاه کرد و با خودش فکر کرد با اینکه نیمه کاره است ولی بد نیست یه روز با دراکو به اونجا برن ، با فکر کردن به دراکو دوباره چیز هایی دیده بود درست مثل فیلمی جلوی چشماش پخش شد و باعث شد اخمی روی پیشونیش شکل بگیره.

_درست همونطور که حدس میزدم.
با پخش شدن صدای دراکو توی گوشش اخمش غلیظ تر شد و فقط با تن صدایی که خودشم به سختی میتونست بشنوه چی میگه چیز هایی زیر لب گفت.
_نمیخوای برگردی و به شاهزاده ات نگاه کنی؟
هری هیچ عکس العملی نشون نداد و کوچک ترین حرکتی نکرد.
_از اولم همینطور لجباز بودی.

دراکو قدماشو به سمت هری برداشت و دستاشو از پشت دور کمرش حلقه کرد ولی هری مقاومت کرد و سعی کرد خودش و از بغل دراکو بیرون بیاره که موفق هم شد.
_هی هری اتفاقی افتاده؟
هری سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
_به من نگاه کن اتفاقی افتاده؟
دراکو سعی کرد صورت هری و بالا بگیره ولی هری سرسخت تر از اینا بود.

مدت کوتاهی بینشون سکوت برقرار شد تا اینکه بالاخره هری زیر لب چیز هایی گفت.
+من دیدمتون.
_من و کی دیدی؟
+اليزابت...تو اتاق...
دراکو دستاشو دو طرف صورت هری گذاشت و سعی کرد بالا بیارش و اینبار موفق شد!
توی چشمای سبز هری که حالا هاله ایی از اشک روشون جمع شد بود نگاه کرد.

_هری من واقعا معذرت میخوام ولی...ولی خودتم که میدونی...
+خودم میدونم...مجبوری.
هری لبخند کوتاهی زد ، دراکو خوب میدونست که هری درک میکنه تو چه وضعیتی هستن ، متقابلا لبخندی به هری زد و سرشو به سمت جلو خم کرد.
+یعنی میخوای با همون لبایی که اون دختر و بوسیدی منم ببوسی؟
_متاسفانه بازم مجبورم چون همین یکی و دارم فقط.
هری با حرف دراکو خنده اش گرفت و قبل از اینکه دراکو دست به کار بشه خودش بوسه ایی عمیق روی لباش گذاشت.

Séparation forcéeWhere stories live. Discover now